خانما های عزیز
من شوهرم ادم خوبیه ها
سرش تو لاک خودشِ . صب میره بیچاره شب میاد.
صبوره . مهربونِ
با اون مشکل ندارم
ولی از وقتی ازدواج کردم (۲ سال) شدیییید دلم برا مامان بابام و زندگی با اونا تنگ میشه.
انقد که دوس دارم پیش اونا باشم
دوس ندارم، تو خونه خودم باشم
فک میکردم چن ماه بگذره درست میشه. ولی دو سال شده و هنوز میگم کاش پیش اونا بودم کمکشون میکردم.
اخه همه مدیریت خونه اون موقع دست من بود.
حتی یه کارت ب کارتم میخواستن بکنن من انجام میدادم.
میپرسم میگن نه. تو ب زندگی خودت برس. ما مشکل نداریم
ولی میدونم آچارفرانسه شون دیگه پیششون نیست😟
شماها هم این حس رو دارید؟؟؟؟
یه چیز بگید دلم اروم شه