2777
2789
عنوان

1348............1392

326 بازدید | 8 پست
آپلود عکس | آپلود | سایت آپلود عکس | اپلود عکس آپلود عکس | آپلود | سایت آپلود عکس | اپلود عکس آپلود عکس | آپلود | سایت آپلود عکس | اپلود عکس 1348 بامداد شهریور ماه بدنیا می آیم.دو خواهر و یک برادر 14 ساله دارم. برادرم قلک کوچکش را می شکند و همان شبانه پولهایش را بر می دارد و به امامزاده «معطوک» خرمشهر می برد و نذرش را در ضریح می اندازد. خدا به او یک «برادر» داده. در آن روزها «برادری» هنوز قیمت داشت! 1357 انقلاب است. کوچه ها را می دَوَم. وقتی به خانه می رسم، کسی نیست. همه رفته اند خانه «خدیجه خانم» پای تلویزیون نشسته اند:«هیس! بیا امام رو ببین! امام اومد!» زنها و بچه ها، یکی یکی «صورت امام» را بر صفحه تلویزیون می بوسند. مادرم که زن سّیده و معتقدی است، دستی بر صفحه تلویزیون می کشد و «قل هوالله» می خواند و مرا فرا می خواند. جلو می روم. دستش را مسح می کشد روی صورتم. در آن روزها «ایمان» هنوز قیمت داشت! 1363 بحبوحه جنگ است. مادرم چادر به سر از دور می آید.کتابهایم را به او میدهم تا پولش را از دستش بگیرم و بروم برای ناهار، نان بخرم. اما می بینم آن کاغذ، پول نیست! «کوپن» است. کوپن روغن یا قند یا برنج. دارد می رود آن را به «محمودآقای بقال» بفروشد و با پولش، نان و پنیر بخرد! پدرم از یک وانت پیاده می شود، زیرلب به راننده غُر میزند که کرایه اضافه گرفته. راننده کرایه اش را به پدرم پس می دهد و هر دو می خندند. در ان روزها «همدلی» هنوز قیمت داشت. 1365 بمباران های دشمن بعثی به شیراز هم رسیده.پدرم سالهاست «عزادار» شهر دوست داشتنی مان «خرمشهر» است.اینجا و آنجا مردم می گویند باید کاری برای وطن بکنیم. آن روزها «وطن» هنوز قیمت داشت! یک شب تابستانی سر شام می گویم:«من با حسن میخواهم بریم جبهه!» زبان مادرم بند می آید! «حسن» همکلاسی ام به «شوخی و جدی» به من می گوید تصمیم گرفته «شهید» شود تا خانواده فقیرش «بیمه» شوند! جایی شنیده ام:«نگویید انقلاب برای من چه کرده؟ بگویید من برای انقلاب چه کرده ام؟» فکر می کنم. اما معنایش را نمی فهمم. من هم می خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتی کسی پرسید:«تو برای انقلاب چه کاری کرده ای؟» جوابی داشته باشم! چون هنوز انقلاب برای خانواده فقیر ما کاری نکرده و نمی توانی این سئوال را بپرسی؛ مگر آنکه به سئوال دومی، جواب داده باشی! از طرفی به قول «حسن» در آن شرایط سخت، «یک نان خور» هم کمتر، بهتر! «حسن» را بعد از «شبیخون انبردستی» ستون پنجم در جزیره مجنون هرگز نمی بینم! در برگشت، حجله اش را کوچه می بینم.می شنوم خانواده اش، پول اهدایی «بنیاد شهید» را قبول نکرده و گفته اند:«حسن جانش را برای وطنمان داده، نه برای پول!» هنوز هم وقتی فاتحه می خوانم، یاد«حسن» هستم و به یاد «مرام» خانواده فقیرش. آن روزها «مرام» هنوز قیمت داشت. 1368 یک سال بعد از جنگ، «کار» کم است. اما هنوز «امید» هست. پول نیست،«خوشبختی» نیست، ولی هنوز «خنده» در خانه ها هست.پدر چند ماهی است که در بین ما نیست.پدرم در خاک سوخته خرمشهر «جان» داد.ما هرچه توانستیم برای انقلاب کرده ایم، ولی انقلاب هنوز کاری از دستش برنیامده! خانواده هنوز در فقر است.آن روزها هنوز «فقر» زینت مؤمنان است و مسابقه ثروت اندوزی شروع نشده! در خرمشهر، آن قدر «بیکاری» هست که راننده ماشینی که کنُترات می کند تا ما و جنازه پدر را به شیراز ببرد، تا خود شیراز سرخوش است که مسافری گیر آورده و با صدای کم،ترانه های «آغاسی» را زمزمه می کند! بعد به خود می آید و آهی می کشد و زیرلب فاتحه ای می خواند. دست آخر «نصف» پولش را بابت شرمندگی یا همدردی نمی گیرد. آن روزها هنوز «معرفت و همدردی» قیمت داشت! 1371 می آیم تهران.روزنامه «سلام» و خبرنگاری می کنم و در اتاقی در طبقه آخرش، شبها می خوابم و روزها می نویسم.با خودم می گویم باید کاری بکنیم. هنوز می دانم باید کاری برای «ایران» بکنیم.تا روزی که ایران برای ما «کاری» بکند! با این حال؛ ایران» هنوز قیمت داشت. «تکه نانی» داشتیم. «خرده هوشی»، ایمانی و صدای اذان مؤذن زاده و صفای دم افطار و سحر... 1388 می نویسم: در دوره انقلاب و جنگ و بعد از آن، از بمباران و گرسنگی وسختی ها عبور کردیم و با «زردی فقر» ساختیم و زنده ماندیم.می دانستیم روزی ایران «ساخته» خواهد شد. حالا گویا سالهاست مُرده ایم و دیگر زندگی نمی کنیم. فقط زنده ایم. یکی آمده و زده به سیم آخر و می گوید همه آنها که در این سالها معتمدان ما و رهبران کشور بودند، مشتی «دزد» بوده اند. رهبران کشور می گفتند «مسئولان» دارند ما را به سمت «ارزشها» می برند! و کشور را به «بهشت» تبدیل خواهند کرد! اما حالا یکی آمده و می گوید از همه این سی سال، 27 سالش را ما توسط «منتخبین و معتمدین مردم»«چاپیده» شده ایم! او مسئولان قبل از خود را به «فساد و دزدی» متهّم می کند و ما را برای «حماقت» انتخاب مشتی دزد و فاسد! سرزنش می کند و رأی می خواهد! در مناظره تلویزیونی، روبروی نخست وزیر سالهای جنگ می نشیند و با تهدید می پرسد:«بگم؟ بگم؟» و عکس همسر او را نشان می دهد تا «پرده از تخلف تحصیلی!» او بردارد! خود او چندماه قبل یک «دکتر جعلی» را وزیر کشور کرده بود و تا آخر از او حمایت کرد! او با همین اتهامات کلی ما را «بهت زده» می کند! به آن 27 سال و ادعای دزدی های میلیاردی و صحت و سقم ان کاری نداریم. اما به چیزهایی فکر می کنم که اکنون سالهاست مُرده اند.مایی که در آغوش بمباران و گرسنگی و فقر، «زندگی» می کردیم. در کنار «نفرت از دشمن» به وطن و خانواده عشق داشتیم وعاشقی می کردیم. در اوج مشکلات، «گذشت» را می شناختیم.در بحبوحه بی نانی اخلاق داشتیم،برادری داشتیم،مرام داشتیم.در تمام آن 27 سال ما «دل» داشتیم.در دل مان، عشق به «ایران» داشتیم.و در ایران مان، یک دنیا اخلاق و مردانگی داشتیم! و حالا یکی آمده و در پایان چهارسال دولتش،با جذابیت های افشاگری به ما خبر می دهد که ما ملتی «دزد زده ایم». 1392 در بدو پیروزی انتخاباتی اش تیم فوتبال مان به جام جهانی میرود.بعضی میگویند پا قدم ایشان است.مدتی از گرفتن عنان مملکت در دستان او میگذرد که با امریکای جهانخوار! خوش و بش میکند و اطلاع میدهد که ملت عزیز کفگیرمان به ته دیگ خورده است.ان کسی که دست به افشا گری زده بود،همه پلوی قابلمه را برده و خورده و قابلمه خالی را به یادگار گذاشته است.حال ان یارانه که اندکی مرهم مشکلات اقتصادی شما بود را قطع میکنیم.حالا من مانده ام با تورم،اجاره خانه و بسیاری از مشکلات ریز و درشت دیگر... بعد از اینهمه «تلفات» که داده ایم، با خود می اندیشم: ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود....
از اینکه به طرز اعجاب انگیزی فقط در رویاهایم سرزنده‌ام احساس غم میکنم

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز