وقتایی که شدیدا ناراحتم و عمیقا قلبم ازین همه بی توجهی و بی محبتی به درد میاد حس خنثی پیدامیکنم اینکه فقط وظیفمه مادری کنم
اینکه اصلا متعلق به این خونه ندارم
اگه من یروز جداشم کسی جامومیگیره یانه
به این طفل معصوم وایندش که فکر میکنم وجودم پر دردمیشه
به اینکه بعد از سه چهارسال یهویی زندگیم خشکید نه عاطفه ای نه حرفی نه خنده ای نه هیچی
میدونی دلم میخواد شوهرم یروز بذاره بره حداقل تکلیفمو میدونم و میرم پی ایندم بابچم
اما این وضع ...
خیلی گنگم نمیدونم چی بگم
اصلا نمیدونم چراافریده شدم و چراهمچین ادمایی توزندگیمن که ازهرراهی بخوام بدم یه بن بسته