تو خیابون یه دست فروش بود که جوجه رنگی میفروخت یه اقای جوون. بعد یه پسر بچه هم داشت زار میزد که جوجه رو پس بگیر پولمو بده. اونم سرش داد میزد نمیگیرم
دیگه منم رفتم جلو گفتم خب پس بگیر این همه جوجه حالا یکی هم اضاف تر با لحن خیلی بدی هم با من صحبت کرد.
نمیدونم چی شد جوجه رو از پسر بچه گرفت گفت حالا پولتم بهت نمیدم نه جوجه داری نه پول
اون بچه نفسش رفت بس گریه کرده بود منطق سرش نمیشد اقاهه
اون لحظه هنگ بودم نمیدونستم چیکار کنم
گفت بیا جوجشو خودت بخر تا پولشو بدمش
جوجه رو خریدم و پول داد بهش. دیگه منم جوجه رو دادم به خود پسر بچه...لبخندش بین اون همه اشک روی صورتش بهم انرژی داد
البته کار بزرگی نکردم ولی اون موقع تو کیف پولم 20 تومن بیشتر نبود و تا اخر ماه همونو فقط داشتم.