امروز تمام خاطرات نکبتی ک از فردای عقد از شوهرم تا ب الان ک سه ساله داریم زندگی می کنیم یادم اومد جرو بحث کردیم آخرشم میخواست الان منو ببره پیش پدر مادرش ک دعوامونو بگه .. رسید دم در خونه شون منم از حرصم دختر سه ماهه مو ک خواب بود محکم کوبیدم بغلش گفتم بچه تم مال خودت تو رو بخیر و مارو ب سلامت
طفلک از خواب بیدار شد هراسون نگاه کرد الهی بمیرم