صبح هم ،عسل جان میخوانمش تا با شنیدنِ این اسم،از دهانِ آن که قَدرش را نمیداند،دست و پایش را گم نکند .پائیز که شد،صدا میزنمش باران و حتماً میبرَمش روی برگهای زرد و نارنجی،که راه برود،برقصد و ذوق کند از لحظه به لحظۀ زنده بودنهایش.آنقدر میخوانَمَش بانو جان و خاتون جان،که باور کُنَد دختر بودن، چقدر شیرین است.اگر دوست داشتنِ خودت را بیشترازهمۀ دنیا بلد شده باشی..تمامِ داستانهای هزار و یک شب را برایش میخوانم،تا یادش بماند شهرزادِ قصّه گو بودن خوب است امّا فقط برای پادشاهی که دروازهی سرزمینِ دلش را،فقط برای همین یک شهربانو گشوده باشد.روزی اگر دختری داشته باشم،حتماً به او خواهم گفت که تا آدمش را پیدا نکرده،قدرِ بهشتِ خانهاش را بداند ..
"حوّا شدن این روزها ،
تقاصِ عجیبی دارد ...آری...من دخترم را "رها " صدا میزنم ...