کلا همیشه میگفت من میرم خارج و .. ، یکبار رفتیم خونشون یه بحثی شد مامانش گفت که والا این همه سال ما نتونستیم بریم جایی حسرت یه خارج یه ترکیه به دلمون مونده ... بعد یکی پرسید خاله جان یعنی شما فلان کشور نرفتی ؟ بعد مامانه نگاه کرد یکی زد تو سره دخترش گفت این این بیچارم کرده با دروغاش برامون چشم میاره واسه هیچی !
تازه یکی دیگه رو برات نگفتم ، دوست من مادرش معلمه واسم تعریف کرد که یکی از مادرای شاگرد مامانش ، هی میگفت که شوهر من دکتر مغز و اعصابه ، به همه میگفت . آخر یه روز مامانش شوهرش رو میبینه تاکسی کار میکنه خط و اینا ، میره با مادر شاگردش حرف میزنه میگه من شوهرت رو اونجا دیدما ، بعد زنه میگه بچه های من همیشه دوست داشتن که پدرشون دکتر باشه من بخاطر اونا به همه دروغ گفتم
خدایی با این رفتارشون اون بابای بیچاره رو هم زجر میدن .واقعا دلم سوخت
اینم بگم دیگه برم ! ( نگی چقدر حرف میزنه خخ ) ، یه دختر دوازده ساله دیده بودم که به همه پز میداد میگفت که من بابام برام پالتو خریده مثل تختم از جنس الماسه ما تو خونمون تو بشقاب طلا با قاشق چنگال طلا غذا میخوریم ما خونمون مثل السا هست من رفتم پاریس همونجایی که دختر کفشدوزکی هست و... شما بدبخت بیچاره ها باور نمیکنید چون تا حالا همچین چیزی رو از نزدیک ندیدین م غیره