تو سن ۱۲ سالگی شده بودم دختر نمونه با ادب و پر کار زرنگ فامیل اما بدون کمی دلخوشی به خودم و تنها افتخار و داشتن کلی خواستگار
اسم پسرفامیل و گفتن گذاشتن روت فکر میکردم میتونم بهش تکیه کنم ذوق داشتم همش تو فکرش بودم و مادری که.....دلم میخواست سریع از جو دربیام اونو ی در میدیدم و البته احترامای مادرش و مهربونیش چون در قبال مادرم همیشه نفر دوم بودم همیشه تحقیرم میکردن جلو همه