خاطره های خنده دارتونو تعریف کنین

باید بری کارگردان فیلم ترسناک_کمدی بشی

استعداد داری🤣

بنظرم ب خودت بستگی داره من الان ازدواج کردم درسته توی درس خوندنم یکم مزاحمت ایجاد میشه ولی بازم میخونم و نمراتم از همکلاسی های مجردم بیشتره پس به خودت و پافشاریت روی اهدافت بستگی داره😍😍😍

اها انشاءلله به هدفات برسی گلم ❤

😅😁😁ارع والا 😅😅

خونه مادربزرگ خاطرات خوبی رو برامون به جا گذاشت😅😁

این یکی هم میگم🤣

من یه مدت افتاده بود رو زبونم میگفتم متلاشی.

به کسایی که تلاش میکنن میگن متلاشی!

خودم کلمه ساخته بودم و هر هر به بیمزه بازیام میخندیدم.

یه بار استادم پرسید میدونی چالز بوکوفسکی کیه؟

خب من میدونستم نویسنده رمانه و اینا.

خواستم باکلاسش کنم و بگم خیلی میتونم با مهارت حرف بزنم.

گفتم ایشون نویسنده متلاشی بودن!

استاد همه اش میگفت ایشون کتاب هاش ساندویچ ژامبون و ...هاست.متلاشی نداره.

منم هول شده بودم میگفتم نه استاد خودشون متلاشی بودن.

خلاصه به یه ضرب و زوری داستان متلاشی رو واسش گفتم اونم نصیحت کرد که با کلمات بازی نکنم😂🤦‍♂️

اما کورخونده من آدم نمیشم🤣

دوستان شما هم از خاطراتتون بگین دیگه 😁😅من که اومدم یهو خلوت شد بگین منم یادم بیاد میگم

خب من فقط درس نیست.میخوام مهاجرت کنم که با شوهر خیلی مشکله🤣ممکنه مخالف باشه یا بخواد رایم رو بزنه.

خانواده اش نزارن.یا هر چی.....

من که دارم هی میگم فقط🤣الان باید عصرجدید بیاد استعداد منو تو زمینه سوتی کشف و ضبط کنه🤣🤦‍♂️

😅😅😁😁😁

یه بار نشسته بودم با داداشم حرف میزدم میخواستم بگم بازی اسنوکر گفتم اسکونر😐😐😅😁

😅😅😅😅

🤣

اگر موضوع مهاجرته که نه ازدواج نکن😂

😅

یه بار بارون اومده بود زیاد می‌رفتیم تو حیاط تا زانومون آب بود بعد همسایه اومده بودن تو خیابون ایستاده بودن ما هم رفتیم منم سنگ برمیداشتم پرت میکردم تواب یهو نشونه گیری کردم که بندازم دور تر خورد به اونجای داداشم 😬😓😅😁😁سنگ برداشت که بزنه رفتم پشت بابام 😅😅

ماه رمضون بود داشتیم با شوهرم سحری میخوردیم بعد گرم حرف زدن بودم داشتم یه چیو براش تعریف میکردم دیدم ساکت هیچ  صدایی ازش در نمیاد سرمو اوردم بالا دیرم به یه نقطه خیره شده از خنده سرخ شده ولی بزور جلو خودشو گرفته رد خندشو دنبالم کردم دیدم بعله خشتک شلوار اینجانب سوراخه اونم به چه بزرگی 😖😂😂ازون موقع تا الان هر وقت بخواد سر به سرم بزاره میگه یادته شلوارت سوراخ بود😐😑😑😑