چشم بگشا و ببین
نیست هیچ روزنه ای ،که از آن نور امیدی بِدَمد
خنده تلخ مکن بوی مرداب ترا رانده ز من
چشم و بگشا ببین ....
خلوتی تلخ من از رانده شدن میخندم چشم های تو پراز نفرت بود
خواب هایم همه گویاست ترا میبنم
توی پس کوچه ی یاس ....بوی عطرش... شده سرمست عجب حال خوشسیت .....کوچه آرام خیالت خوشتر .....
چشم بگشا و ببین خلوتت غرق گل و نور ندارم دیگر ....
ما زاین جنت فردوس چه خوش رانده شدیم ...
و چه خوش باقدح خاک، دلم گَس شده است.. .بوی لجن
چشم بگشاو ببین
صبح ها بوی نم باران را در خیالات خودم میبویَم .....
بوی دستان خدا را دارد ....
چشم بگشا میان دستت لجن مرداب است
نیشخندی که ترا میخ کند.... روی دیوار صلیب گنه ات آویزان .چشم بگشا و ببین
دور دست است خیالات محال ...
ما به دوزخ چه خوش آمده ایم ......