کفش هایم کو؟!
چه کسی بود صدا زد: سهراب!
اشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه،شاید هم همه مردم شهر،
شب خرداد به ارامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد.
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می اید:
بالش من پر اواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسه اب
اسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم.................
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم........................................
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.......
هیچ کسی زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت....
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
_دختر بالغ همسایه_
پای کمیابترین نارون روی زمین.........
فقه می خواند
چیز های هم هست.........لحظه هایی پر اوج..........
مثلا شاعره ای را دیدم........
انچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش،
اسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها ............
مردی از من پرسید:........
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم........................................
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد،بردارم
و به سمتی بروم........
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند💦
یک نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟!!!!!
سهرابسپهرے#