این قضیه برای چندروز پیشه..شوهرم منو بچمونو گذاشت با برادرش رفتن ترکیه..برادرش ازمون بده..اینم یکم حالش عوض بشه .هدکاری کردم نره قبول نکرد و رفت...نقشه ی رفتنشم مادرشوهرم کشیده بود که اینم بره...خلاصههههه توی اون یه هفته مادرشوهرم یه بار نپرسید حالمو..یه بار نگفتن بی پول نموندی..یا مثلا بگن بیاییم دنبالت بریم بیرون..یا بگن ناهاری چیزی بیا اینجا..جالبه از پدرشوهرمم شنیدم که گفت رفتیم فلان رستوران با خانم..خلاصه...کلیه زحمتام گردن بابام بود..بعد چندروز پیش مادرشوهرو پدرشوهرمو توی پارک دیدیم...برا مادرشوهرم قیافه گرفته بودم..واقعا ازش دل چرکینم..فقط این نیست خیلی حقه باز و زرنگه.خیلی عذابم داده..
خلاصه اخرسر پدرشوهرم گفت چرا اینجوری هستی..منم کلی با داد و بیداد گلایه کردم..گفتم پسرتونو فرستادین ترکیه تفریح اونوقت یدونه از من خبر نگرفتین و فلان...چند تا حرف دیگه هم زدم..خیلی عصبانی بودم..حالا که چندروز گذشته میگم با خودم نباید اونطوری میکردم..فک کنم بهترین کار بی محلی بود و تلافی سرفرصت