قبول کردم بخاطرش برم ۱۰۰۰کیلومتر دورتر از خانواده ازدواج کردیم رفتیم سر خونه زندگی خیلی خوب بود محبت زیاد میکرد ناز زیاد میکشید تا زد و بچه اولم دنیا اومد اخلاقش یکم برگشت هی اختلاف داشتیم سر بچه و از رابطه جنسی سرد تر شد مدتی بعد بچه دومم دنیا اومد و کلا شد یه ادم دیگه مدام ایراد میگرفت از غذا از خونه زندگی از اخلاقم هی میگفت تو گنداخلاقی اختلاف ها ادامه پیدا کرد و شدید تر شد بیشترم سر بچه ها بود و رابطه جنسی شده ماهی یبار حرف در طول روز شاید ۴کلمه هم نزنیم ما تو حال میشینیم اون تو اتاق هرچی هم اصرار میکنم بیاد پیش ما گوش نمیده جدیدا شبا هم تو اتاق جدا میخوابه سرد شده از رابطه یه حرفو باید چندبار تکرار کنم تا جواب بده امشب باز دعوا شد گفت مثل سگی پاچه میگیری عمدا محل سگت نمیدم جوابتو نمیدم حرف نمیزنم پیشت نمیخوابم گفتم بدرک بهتر که نمیخوابی خسته شدم ازاخرانقدر به خودم رسیدم ندید لباس فلان پوشیدم ندید عطر ارایش حتی پیشقدم شدم پس زد
امشب دلم گرفته بود بخودم گفتم بدبخت دنبال محبت اومدی تا۱۰۰۰کیلومتر دورتر از دیارت و اینم جوابت بدبخت همون بدبخته اون که شانس نداره خو نداره دیه اینجا نه کسی دارم برم بیام باهاش نه دوستی اینم که با من اینجور میکنه دلم پوسید بخدا