باهم بحثمون شده، سر فامیلاش، سراینکه میگم از صمیمیت دخترعموهات بدم میاد هم سن و سال خودشن، بحثمون شد و منم بعد اینکه بهم گفت مشکل از توهست واونا خیلی خوبن تو یک ساله اومدی اونا از قبل بودن و این حرفا دلم باهاش صاف نمیشه، ازدیروز که دعوا کردیم هرچند بعدش دعوا به خیر شد ولی دلم باهاش صاف نمیشه اصلا دوس ندارم باهاش حرف بزنم ازچشمم افتاده.
اولویتش من نیستم و تعصب داره روی اطرافیانش خیلی زیاد
چند ساله ازدواج کردی؟ ای بابا امون از این مردا
چرا‌نباید‌با‌دختر‌عموهاش‌صمیمی‌باشع؟
درکت میکنم 😔
اوایل ازدواج منم همیطور بود دوسال گذشت دید اونی ک هواشو داره و میمونه براش منم خداروشکر الان بهترع
ولی هنو وقی حرفاش یادم میادم حالم بد میشه
دقیقا وقتی حرفاشو یادم میاد حالت تهوع میگیرم، اصلا دوست ندارم الان باهاش حرف بزنم
از دیشب تاالان بهم ریختم، من خیلی بهشون خوبس کردم ولی اونا برای من هیچ کاری نکردن حتی خانوادش تو مراسم پدرم خاکسپاری نیومدن ولی بازم میگه خانواده من اوکی هستن مشکل از توعه
طلاق بگیر تا اولش هست و جوانی گوشتت خریدار داره
وای منم بهش گیر میدادم بخواطر یکی از دختر دایی هاش احساس کردم دیگه خیلی خودشو میچسبوند به همسرم 😒
دیگه همسرم کلی حرفای عاشقانه بهم زد و عذرخواهی کرد 😁،
ازون به بعد هر جا میشد سریع میومد کنار من میشست که سوتفاهم نشه 😊
البته همسرم کلا با دخترای اقوامشون صمیمیه چون سنشون یا خیلی بالاست یا خیلی پایینه ولی اون دختره رو من دوست نداشتم بهش نزدیک باشه
