گذشت و گذشت تا اینکه به این رفتار هاش ادامه داد و هی تعریف میکرد، خودش میگه دوست دارم با شادیم بقیه رو شاد کنم و میگه از حسادت متنفر ولی من دیگه از این اخلاقاش خسته شدم گاهی چیزایی رو به من میگه که واقعا من نمیتونم به اونا برسم و خب خیلی ازش عقبم وقتی یه خیر خوب از خودش میده من اتیش میگیرم ولی براش بد نمیخواما انگار چشمشو ندارم فقط با اون دوستم اینطوریم
وگرنه برای بقیه دوستام خیلییییی از شادیشون خوشحال میشم و اصلا طاقت ناراحتیشونو ندارم و مشکلی داشته باشن براشون از ته دلم دعا میکنم
نمیدونم عیب از من یا دوستم چون دیگه خسته شدم
مثلا دیروز بی دلیل اومده میگه بابام ترفیع شغلی گرفت میدونه بابام یک کارگر سادست ولی بازم میگه نمیدونم کارشو بزارم پای فخر فروشی یا همینطوری میگه چون آدم نباید داشته هاشو همه جا جار بزنه