امروز هم مثل هرروز بار دیگر قلبم شکست، از تو شکایتی ندارم مقصر منم.. منی که از تو انتظار احترام دارم.. منی که تورا می شناسم و می دانم اسطوره ی دل شکستنی.. می دانم دلت با من نیست، می دانم برای آرامش من ساخته نشده ای.. اما باز هم باتو سر صحبت را به هر بهانه ای باز می کنم به این امید که این بار از تو کلمات محبت آمیز بشنوم.. به این امید که شاید دهان برای دلجویی باز کنی وبرای همه ی دردهایی که برقلبم نهادی سر به زیر اندازی و من نگذارم برایم شرمندگی کنی، من بگویم فدای سرت گذشته ها گذشته.. و تو دیگر قدرم را بدانی..
اما هربار توی ذوقم می خورد چون تو مرا از خود می رانی، جوری که انگار هیچ نسبتی باتو ندارم و یک غریبه ی خطاکارم..
.
.
.
و من می شکنم خُرد میشوم هربار بیشتر از قبل...
آخر مگر میشود زن باشی و عشق نخواهی.. مگر میشود شود زن باشی و با بی اعتنایی دوام بیاوری..
مگر میشود.... ؟!
اما چرا به قول خودت من "آدم نمی شوم"؟ چرا نمی فهمم تو هستی اما سهم من نیستی..
چرا نمی فهمم من تمام شده ام
چرا کنار نمی آیم؟ چرا نمی فهمم که نباید مثل پیچک در تو بپیچم ؟
خدایا ببخش اما..
اما دلم خیلی از این مخلوقت گرفته...
میشود به من اراده بدهی مزاحم مردی که برای من نیافریده ای نشوم.. عشقم خدایم به این حقیرِتنهایت اراده بده بپذیرم جز رفع نیازهای روزمره اش چیزی نیستم.. اراده بده دیگر سرِ هیچ حرفی را بااو باز نکنم..
خدایا می دانم تو خیلی بالایی و من خیلی پایین.. اما نگاه کن قلبم شکسته...!
از این پس حرفهای عاشقانه ام مالِ تو
عشق ِ تو سهم قلبِ شكسته ى  من
و سکوتم سهم ِ او
خدایا می شود کاری کنی دیگر سکوت کنم؟!
# نامه هایی که هیچگاه به تو بی وفا نخواهم نوشت...