از به دنیا اومدن خودم پشيمونم امشب بحثم شد با مادرم و جوابش رو حسابی دادم اونم عصبانی از دست یه بیشرف و کارای بابام بود خیلی بد باهاش ح،ف زدم اونم گفت پدرت سر تو عرق می خورده و تو با عرق به دنیا اومدی برای همین اینقدر بدبختی و رنگ خوشی نمی بینی البته طوری میگفت که بابا م بستوه ولی من حالم از خودم بهم میخوره از مریضی از تجاوز از بدبختی های این چندساله بااین که همیشه سعی کردم خدا ازم راضی باشه و لی وقتی نطفه حروم باشه