دیروز بعد از ظهر بعد از ناهار داشتیم صحبت میکردیم. که یهو صحبت از خدابیامرز پدرشوهرم شد. دیدم یکی از برادر شوهرام که اسمش بردیا هست و 13 سالشه، بغض کرد و زد زیر گریه من و شوهرم رفتیم آرومش کنیم خودشو انداخت تو بغل شوهرم بلند بلند گریه کرد میگفت بابا بد موقع رفت دلم براش تنگ شده
دلم کباب شد براش
برادرشوهرم آروم شد رفت اتاقش بعدش شوهرم رفت تو حیاط آپارتمان به یکی از دوستاش زنگ بزنه
دیدم مادرشوهرم داره ظرف میشوره رفتم گفتم مادرجون بزارید من میشورم دیدم چشماش اشکی شده و درحالی که داره ظرف میشوره گریه میکنه
گفتم مادرجون چرا گریه میکنید با گریه گفت دخترم دلم آتیش گرفت واسه بردیا تازه 13 سالش شده و تو این سن کم باباش فوت کرد سخته براش خیلی به باباش وابسته بود
منم گریم گرفت و اشکام سرازیر شدبه مادرشوهرم گفتم مادرجون نمیخواد الان ظرف بشورید یه لحظه بیاید یکم حالتون که بهتر شد و آروم بشید من ظرفا رو میشورم
دستاشو شست و خشک کرد خواستم خودم بشورم دیدم بغلم کرد و داره گریه می کنه منم گریم شدیدتر شد باهم گریه کردیم چند دقیقه شوهرم اومد بالا بنده خدا تعجب کرد گفت چیشده
مادرشوهرم گفت چیزی نیست مارو تنها بزار نیم ساعت تو بغل هم گریه کردیم
دلم خیلی برا مادرشوهرم و برادرشوهرم سوخت واقعا سخته
خدا انشالله همه پدرا رو برا بچه هاشون حفظ کنه