منم کلا مامانم از ریخت بچه هاشم خوشش نمیاد و دائم باهامون تو جنگ و دعوا بود
حتی بچه های کوچیک فامیل هم بهش میگفتن چرا علاقه ای ب بچه هات نداری
هممون هم درس خونده و شاغلیم ولی مگه میذاشت درس بخونیم و دانشگاه بریم... ب زور و بدبختی لیسانس گرفتیم
از تمام بچه های فک و فامیلاشم سرتریم ولی نمیفهمه اینو
منم تا روزی که مجرد بودم باور کن فقط میگفتمخدایا منو ببر همین ... هر شب میگفتم خدایا الان دارم میخابم خاهش میکنم صب پا نشم
حتی مامان من خیلی وقتا نمیذاشت سر سفره هم بشینیم
نمیذاشت خودمون حداقل برا خودمون غذای درست حسابی بپزیم
اگر میمردیم از گرسنگی میگف جهنم
من چه پریودی های وحشتناکی داشتم .. میرفت میخابید میگف کمتر بالا ببار و سر و صدا کن من میخام چشامو ببندم بخابم .. من بدبخت دقیقا روز اول پریودی هام دم در دشویی بودم از درد . بعد عصر از خاب پا میشد بدنشو کش و قوس میداد میگف تو هنوز دم در دشویی هستی.
دیگه منم بی جون بی جون همچنان دم دشویی بودم تا کم کم که بهتر میشدم
انقد جلوی دیگران تحقیرمون میکرد هیشکی خاستگاریمونم نمیومد.
یبار شب قدر بود دیگه انقدر توپیدم به خدا انقدر توپیدم بهش که حد نداشت ... منفجر شدم گفتم هر چه بادا باد به درک همه چی اصن فوقش خدا میخاد بکشتم که من آرزومه
خیلی توپیدم خیلی خیلی زیاد .. بعد ۲۷ سال تحمل زدم سیم اخر دیگه
چند وقت بعدش با اولین خاستگارم از خونه زدم بیرون .. خدا رو شکر شوهرم خوبه و تو زندگیم ارامش دارم
همچنان بی محبتی مامانم هس حتی کلا گف خونم هم نیا الان شش ماهه باهام قهره تازه گفته بود آخیش پاشو بریدم
خبرم نداره من باردارم
با خبر بشه هم براش مهم نی