من زمان مجردیم با مامانم خیلی صمیمی بودم
درمورد همه ی مسائلمون باهم حرف میزدیم حتی مامانم حرفایی رو ب بابام نمیزد اما ب من میگفت
خیلی باهم نزدیک بودیم
بعد از ازدواج خیلی ازم فاصله گرفت ، دگ خیلی از حرفاشو ب من نمیگفت و تا حد زیادی ازم دور شد. البته از همه لحاظ خوب بود اما صمیمیتش کم شد
الان ۶ سال شده ک ازدواج کردم ب حدی رسیدیم ک وقتی پیش همیم حرف خاصی برای گفتن نداریم جز مسائل روزمره
حتی گاهی تیکه هایی بهم میندازه ک خیلی ناراحت میشم و ب عنوان یه مادر اصلا ازش انتظار ندارم و تو خودم میریزم
من قبلا عاشق این بودم دو نفری باهم بریم سفر ، خیلی خوش میگذشت . الان دو روزه ک باهم اومدیم سفر البته با بابام و داداشم و بچه هام اما اصلا بهم خوش نمیگذره در کنارشون ، بخدا خیلی احساس غریبی میکنم انگار خانوادم نیستن
اخلاقشون باهام خیلی عوض شده
ازین اتفاق خیلی ناراحتم