2777
2789
عنوان

سرگذشت دختر ارباب

5910 بازدید | 17 پست

رمان:سرگذشت دختر ارباب


ژانر:خونبس


نویسنده:سلین بیگدلی (ر-ب)


براساس واقعیت وبعضی از قسمت ها زاده ذهن نویسنده میباشد



بسم الله الرحمن الرحیم


پارت ۱


همه فامیل از عمو و دایی و زن و بچه درخانه ما جمع شده بودن اتفاقی افتاده بود که من از آن بیخبر بودم پدرم خان بود وهمرزم بی بی مریم بود ((ان موقع خیلی بچه بودم اما یک خاطره قدیمی از دیدار با بی بی مریم دارم  ؛ زمانی ک جنگ انلگیسی ها بود پدرم علی اصغر همرزم بی بی مریم بود و بی بی مریم نامه ای ب پدرم فرستاد ک ب دیدنش بره پدرمم گفت چون بی بی مریم خانومه باید یک خانوم باخودم ببرم و من چون تک دختر خان بودم همراه پدرم ب دیدن بی بی مریم رفتم پدرم فقط. در زمان نبرد با او بود بعد از جنگ دیگر ندیدمش  )) ؛ مادرم با سرعت ب سمتم امد و گفت: گل بانو ب اتاقت برو و فعلا بیرون نیا !


با نگرانی و کنجاوی پرسیدم: دا مگه اتفاقی افتاده (درگویش محلی ما دا به معنای مادر)


دا:ب اتاقت برو بعدا خودت میفهمی انشالله ک خیره


با همون حال پریشون و کنجکاوی وارد اتاق شدم و ساعت ها در اتاق بودم منتظر ی خبر و یا یک صدای کوچیک بودم ک بفهمم جریان چیست اما دریغ از یک صدای بلند خسته شده بودم دراز کشیدم و پتورو روی خودم انداختم با هزار و یک فکر به خواب رفتم...!


صبح که با تابیدن نور خوشید از خواب بیدارشدم کمی بیحال بودم بلند شدم و ب سمت رو شویی رفتم دست وصورتم رو شستم دراتاق رو ک باز کردم اولین چیزی ک ب خاطر اوردم دیشب و جمع شدن عمو ها ودایی ها در خانه مابود(خانه ما کاهگلی وسنگی بود  از گل و خشت و سنگ بود سنتی و زیبا) با تمام. کنجکاوی پیش،دا رفتم در مطبخ بود


_:دا دیشب چی شد ! از کنجکاوی جانم ب لب رسیده !


دا با صدای گرفته و کمی نا اروم  و چشمانی ک نشان میداد تمام صبح را گریه کرد گفت:دا ب قربون گیسوانت (موهات) واشک ریخت با تعجب بهش نگاه کردم ک باهمون دستای آردی سرم را در بغل گرفت و بوسید


_:دا خب حرف بزن ؟ حرف نمیزنی از بابا بپرسم؟


+:میگم دا میگم اما فرصت بده


_:منتظرم دا چشم انتظارم نزاری ها خودت میدونی تک دخترت کنجکاوه!


از مطبخ بیرون رفتم و از پله های عمارت بالا رفتم و درسالن رو باز کردم وارد شدم پدرم ب روی مبل های سنتی نشسته بود اشفته حال بود اما چیزی ازش نپرسیدم !


#سلین

سلین 

پارت۲
سرگذشت دختر ارباب

وارد اتاقم شدم ب سمت طاقچه در اتاق رفتم  جای دنجی بود ؛اکثرا خانه های ده در طاقچه ها قاب عکس و یا شمعدونی وایینه میزاشتن اما من درون طاقچه مینشستم
در طاقچه نشستم سرم را روی زانوهام گذاشتم ، درفکری اسیر بودم که خودم زندانی اش بودم !
هرچه فکر کردم نتیجه ای پیدا نکردم مگه چه شده بود ؟
چرا همه آشفته هستند ؟
چرا اینهمه آدم اینجا هست ؟
چرا های بی پاسخ زیادی در ذهنم نقش بسته بود!
طاقت نیاوردم از پنجره اتاق زیر زیرکی به بیرون نگاه کردم
بیرون انگار جنگ شده بود
همه در حال دعوا بودند و میخواستند پدرم را قانع کنند اما برای چه؟
ناگهان با حرف عمویم پدر به سوی اتاقم برگشت با هم چشم در چشم شدیم نم اشک را در چشمانش دیدم زیرلب چیزی گفت به گمانم کلمه ببخشید بود
به سوی عمویم برگشت و موافقت کرد
همه خوشحال شدند
اما چرا ؟مگه چی شده بود عموها و پدرم. ب سمت ورودی عمارت می امدن
من هم ب سرعت ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن پذیرایی رفتم ؛
دا نگران و پریشون بود همش با چارقد لباسش بازی میکرد عموها با حالت شرمندگی پشت پدرم وارد عمارت شدند پدرم انگار ب یکباره شکسته شده بود اما  مگه چه شده بود؟
خان بابا روی یکی از مبل ها نشست عموهایم
هرکدام روی یک مبل نشستن خان بابا دا را صدا زد ک در کنارش بشیند رو ب من کرد:دخترکم رو ب روم بشین گل مهتابم!
سرخم کردم و و روی مبل نشستم !
مطمئن بود مربوط ب همان موضوع مهمی میخواد صحبت کند که تمام خانواده دیروز جمع شده بودند اما موضوع چه بود نمیدانستم ..
انگار این سکوت خیال شکستن نداشت من هم تاب صبر کردن نداشتم ! سرم را بالا گرفتم و ب چشمای خان بابا نگاه کردم۰
چشمانش غم داشت ؟شاید اشتباه می دیدم !
طاقت نیاوردم !
_:خان بابا اتفاقی افتاده چیزی شده؟
احساس کردم سالها بود ک عمارت در سکوت ب سر میبرد و با سوال من سکوت سالیانه اش شکست ...
+:دخترک خان زاده من دختر ارباب فرصت  بده بزار قبل از حرفام دختر خان رو ببینم یکی یه دانه عمارت رو ببینم !
حرفایش  بوی غم میداد نمیداد؟
عموی کوچکم گفت:بیتانم (یکی یدونم) امان بده !
خان بابا آهی کشید ولب بازکرد برای سخن گفتن و من مشتاق شنیدن بودم ...!

سلین 

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

پارت۲ سرگذشت دختر ارباب وارد اتاقم شدم ب سمت طاقچه در اتاق رفتم  جای دنجی بود ؛اکثرا خانه های ...

پس ادامه اش

نامه ای از طرف خدا🌸🌸🌸بنده‌ی‌ من،طاقت بیار حتی اگه طناب طاقتت به باریک‌ترین قسمتش رسیده،من هستم غصه هیچی رو نخور درستش میکنم..........
در همین تایپیک ادامه اش رو مینویسیم در حال تحقیقم فعلا و سعی میکنم یک روز درمیون بنویسم  

عزیزم هرموقع گذاشتی منو تگ کن💋

نامه ای از طرف خدا🌸🌸🌸بنده‌ی‌ من،طاقت بیار حتی اگه طناب طاقتت به باریک‌ترین قسمتش رسیده،من هستم غصه هیچی رو نخور درستش میکنم..........

پارت۳
سرگذشت دختر ارباب
خان بابا:گل مهتاب از روی تو شرمندم اما...
دا زد زیر گریه اشکاش پشت سرهم روی گونه هاش میریخت ،حیرون  شده بودم و ترس در دل امونم رو بریده بود؛
_:دا ی حرفی بزن ی چیزی بگو دلم طاقت نداره ؟
چندروزی بود خبر از برادرام نداشتم اخه ۶تا برادر داشتم و خودم تک دختر بودم اما خبری نبود!
_:خان بابا صحبت کن دلم داره میترکه احساس خوبی ندارم !برادرام نیستن؟ یک چیزی این وسط خوب نیست!
عموی کوچکم: ارام بگیر گل بانو !
خان بابا: اجازه بدید صحبت کنم گل مهتاب خبر از دعوای بین دو طایفه ده پایین و ده بالا رو داری ؟
_:بله خان بابا!
+:بین حرفام نپر اجازه بده صحبت کنم!
خجالت زده سرم رو پایین انداختم !
+:دعوا سر زمینای ما در ده بالا بود که خان بالا میگفت چون در محوطه روستای ماست این زمینا هم ب ما تعلق داره دعوا شد پسر برادر خان هم وارد دعوا شد و اشتباهی کشته شد!

(در دل با خود میگفتم  خوب این چه ربطی ب من داره؟!)

حواسم رو جمع خان بابا کردم: قاتل پسربرادر خان بالا منم!
شکه شدم اب دهنم خشک شد سرم را ب ضرب بالا گرفتم ک صدای  ترق تروق  استخوان هام ب گوشم رسید!
با صدای ک از ته چاه بلند میشد :چیییی!
خان بابا با بغض ادامه داد:دخترکم بزار بگم برادرات رو ب ابادی های دیگ فرستادم ! تو باید خون بهای من بشی و خونبس!

اشکای خان بابا جاری شد من اشفته  بودم نمیدونستم دارد مزاح میکند در باب خنده یا جدی است !
_:اخه خان بابا!
چی میگفتم حرفی برایم نمانده بود!
خان بابا:رسم است دخترک من، رسم!.. میدانی اگر کسی، کسی را بکشد از خانواده قاتل باید دختر ب خانواده مقتول بدیم تا ب جای یک خون ده ها خون دیگر ریخته نشه !
راست میگفت خان بابا اما خودم چه؟ من ناز پرورده دختر خان چه ؟ باید جان ۶ برادر را نجات میدادم یا خودم را ؟ خونبس شدن یعنی اسارت یعنی شکنجه یعنی ...
چشمام رو دور تا دور سالن چرخاندم عموهام شانه هایشون میلرزید خبر از گریه میداد! پدرم شکسته و خمیده شده بود اما مادرم! مادرم یک شبه پیر شده بود
_:خان بابا فرصت بده! من ب خونبس میرم!
صدای شیون مادرم و آه  عموها و قلب شکسته پدرم ب گوشم رسید
+:گل مهتاب
_:جانم خان بابا
اشک های چشمش انگار تمامی نداشت
+:شرمنده ام بابا
سرم را پایین انداختم و ب سمت اتاقم قدم برداشتم !

سلین 

پارت۴
سرگذشت دختر ارباب
ساعت ها در اتاق نشسته بودم با خود فکر میکردم خون بهای پدرم بشم یا ب جای جان برادرانم!
احساس میکردم کابوس است شاید خواب باشم و تمامی اتفاقات در عالم خواب رخ داده اما نه انگار واقعیت داشت !
با صدای در به خودم امدم ! صدای دا بود
+:گل مهتاب دا باید جمع کنی!
بغض چندساعته ام شکست و گریه سر دادم انگار عزیز از دست داده بودم  دا به داخل اتاق امد ؛ مثل زمان کودکی تا میترسیدم یا احساس میکردم بی پناهم ب سمت اغوشش رفتم چه کسی بهتر از مادر ک مرا محکم بغل کند و در گوشم زمزمه امید سر بدهد!
عطرش را با دل جون ب اعماق وجودم فرستادم بوی زندگی میداد طراوت و بانوی عمارت بودن ...
اینقدر گریه کردیم در اغوش هم که زیر چشمان گود شده بود و چشمانمون سرخ !
با صدای خان بابا ب سمتش برگشتیم!
+:تفنگ را بگیر باید با خود ببری!
رسم بود دختر ب همراه تفنگ میدادن إذن کشتن میدادن !
بلند شدم و تفنگ را ب دستم گرفتم! و باهمان تفنگ در دست خان بابا رو بغل کردم بغلی ک با تمام بغل های دنیا فرق داشت ! بوی خداحافظی میداد!بوی جدا شدن میداد
سرم را بوسید هزاران بار بوسید و پشت هم کلمه شرمنده را ب کار میبرد هق هق میکردم در بغلش ...جدا شدم و ب سمت دا رفتم باید بقچه ام را جمع میکرد فردا اذان صبح به دنبالم می امدن! کمد  لباسم را باز کردم چند دست دامن محلی و پیراهن محلی برداشتم داخل بقچه گذاشتم قران کوچکی که همیشه در اتاق بود را درون بقچه گذاشتم و بقچه را بستم نباید چیزی میبردم در واقع ب اسارت و ب کنیزی میرفتم ...
پسرخان ده بالا را تا حالا ندیده بودم اما من باید ب عقد آن در می امدم... تفنگ را کنار بقچه گذاشتم خان بابا و دا از اتاق بیرون رفتن من ب سمت طاقچه همیشگی رفتم ...

سلین 

پارت۵
سرگذشت دختر ارباب

ساعت ها در طاقچه نشسته بودم  از فکر ب اینده تمام تنم میلرزید  از اینکه فردا ب عقد پسرخان ده بالا در می امدم وبعد چه اتفاقی در انتظارم بود ترس داشتم !
در اتاق شروع ب راه رفتن کردم دور اتاق را مدام راه میرفتم سرگیجه گرفتم از بس انگشتانم را بهم می فشردم، درد گرفته بود
کنار بقچه نشستم زانوهایم بغل کردم اسمون داشت روشن میشد این را از پنجره شفاف اتاقم فهمیدم نشان میداد که نزدیک رفتنم است ...
چشمام ب روی هم رفت...
با صدای در اتاق از خواب پریدم یک لحظه شک بهم وارد شد با ترس بلند شدم و در اتاق راه باز کردم دا بود!
+:بیا بیرون مادر بقچه و تفنگ را بیار !
بغض داشت !
ارام تر ازهمیشه ادامه داد : وقت رفتنه !
سرم را پایین انداختم و به سمت بقچه و تفنگ رفتم تفنگ را روی شونه ام قیطار کردم  و بقچه ام را در دست گرفتم
دوش به دوش مادرم قدم برداشتم انگار با هرقدم فضاسنگین تر و مرگبار تر میشد  دلم مثل سیرو سرکه ب جوش امده بود ترس و خیال ولم نمی کرد ...
با صدای یه خانم ب خودم امدم: خونبس اینه!
خان بابا:گل مهتاب منه!
صدای پوزخند خانمه اعصابم را خدشه دار کرد اما سکوت کردم
با چند قدم بلند ب سمتم امد و دستم را در دست گرفت و کشید شکه نگاش کردم با اخم گفت: دیگه از دختر خان بودن و پر قو بزرگ شدن خبری نیست تو خونبس شدی و کنیز ما
با ترس نگاش کردم دستم را کشید و گفت جلو برو قدم به جلو برداشتم صدای دا که با ناله اسمم رو میبرد دلم را میشکست و صدای بغض شکسته پدرم پاهایم را برای رفتن سنگین تر میکرد اما چاره ای جز  قربانی کردن خودم نشستم خانم سوار اسب شد
و با اخم گفت : ازاین به بعد من رو خان خانم صدا میزنی من مادر امید علی ام ! کسی ک قراره امروز ب عقدش در بیای و و در ازای خون پسرعموش برعقدش در بیای تا جان پدر و برادرات رو نجات بدی  !
در دلم چند بار اسمش را تکرار کردم امید علی!
خان خانم ادامه داد : تا ده بالا باید پیاده بیایی !با تعجب و چشمانی درامده نگاش کردم تا ده بالا۳۰ کیلومتر فاصله بود ۳۰کیلومتر پیاده برم
_:اخه خان خانم تا ده بالا خیلی ز....
با داد خان خان : صداتو ببر خونبس، همین که
من گفتم ازالان تا لحظه مرگت در اسارت و شکنجه ای، و حق اعتراض نداری تو خونبهایی

سلین 

پارت۶

سرگذشت دختر ارباب
تا رسیدن به عمارت خان چیز دیگه نمانده بود پاهام بی حس شده بودن ...عمات بزرگ خان
دیده میشد نمیدونستم چطور رفتار میکنن؟ نمیدونستم خان کوچیک چطور باهام رفتار میکنه!  (خان کوچیک: امیدعلی)
با دستی ک محکم ب جلو هلم داد از فکر بیرون امدم خان خانم بود..حق اعتراض نداشتم سریعتر قدم برداشتم ..صدای مردم ده بالا ب گوشم می رسید
+:اره خونبس
+:دختر بیچاره
+:معلوم نیست کی باید جنازشو خاک کنن
+:گناه داره سنی هم نداره
حرفاشون ازار دهنده بود و کمی هولناک در دلم انگار رخت میشستی !
وقتی به عمارت رسیدم دو رعیت در را باز کردن به عادت همیشگی سرم را برایشان تکان دادم اما به ثانیه یادم امد که اینجا عمارت خان بابایم نیست ...
سه مرد که هرسه لباس های سیا ب تن داشتن روی پله های ورودی سالن عمارت ایستاده بودن از حیات گذشتم و ب نزدیکی ان سه مرد رسیدم
مردی ک ازهمه با جذبه تر بود دهانش را به سخن باز کرد تمام حواس و گوشم را برای شنیدن گذاشتم..
+:تو دختر علی اصغر خان به خون بس ما امدی تا از جان پدر و برادرانت محافظت کنی
تو همسر امید علی خان میشوی ...
صدایش انچنان با هیبت و غرور بود کلماتش ذره ذره اغشته ب غرور بودن
سرم را بالا گرفتم و با همان نگاه دختر خان بهش نگاه کردم ...
برادرش ک پسرش به دست پدرم ب قتل رسیده بود مثل یک قاتل ب من نگاه میکرد انگار تمام نفرت جهان را در دلش ریختی ب خود لرزیدم با نگاهش در دلم ب بخت سیاهم گریه کردم اما از ظاهر هیچ نباید میگفتم
اما نگاه خان کوچک با نگاه انها فرق داشت نه نفرت نه به نگاه خونبس نگاهم میکرد؛ پوچ و بی احساس
خان خانم: به داخل برو باید عقدت جاری شود ...
ارام ارام قدم برداشتم از پله ها بالا رفتم داخل عمارت زیباتر از عمارت پدرم بود تعداد کارگر ها هم بیشتر بود ...
با فریاد خان خانم سر یکی از رعیت ها به خودم امدم
+: خاتون , خاتون مگه من با تو نیستم
خاتون سراسیمه ب سمت خان خانم امد
_:جانم برای شما جانم خان خانم
+:این خونبس را به اتاق بالا ببر و لباسی کهنه ب تنش کن موهایش را اراسته کن و ب سالن پذیرایی بیار برای عقد ...
در دل شکستم و هزاران بار تحقیر شدم ! با لباس کهنه ..؟ من به سفره عقد میرفتم !
_:اخه خان خانم لباس در بقچه ام دارم چرا لباس کهنه
+: بار دوم که دارم میگم رو حرفم حرف نزن هرچه میگم باید  بگوی چشم ..
با خاتون قدم برداشتم ب سمت اتاقی رفتم ک خان خانم گفته بود وارد اتاق شدم روی صندلی چوبی نشستم
خاتون: خانم ناراحت نباش در چشم ما رعیت های عمارت هنوز هم دختر خان هستی خان خانم کمی سخت  گیره ارباب هم کمی سخت گیر هست اما خان کوچیک نه رفتارش اخلاقش فرق دارد با ما رعیت های امارت با ملایمت رفتار میکند شما ک دیگر قرار است همبستر و همسرش بشی!
با کلمات اخر خون ب زیر پوستم دوید خجالت کشیدم اما لبخندی زدم و جواب دادم!
_:خاتون میترسم از خان خانم از این عمارت از ارباب از امیدعلی !
همونطور ک صورتم را بند می انداخت تا اراسته ب نظر بیایم پاسخ داد
+:خانم میگذره این روزها ارباب سرد میشه شاید چندماه عذاب باشه اما خان خانم خسته میشه !
_:سوال بپرسم خاتون؟
+:بپرس خانم این چه حرفی است شما سرورمایی!
_:خاتون خان کوچیک چندسالشه؟
+:۲۵خانم
_:که اینطور من هم ۱۸سال سن دارم !

باصدای داد خان خانم ک از پایین بود در خود لرزیدم!
خان خانم : خاتون هنوز اون کنیز اماده نشده ؟
خاتون هم مثل خان خانم جواب داد با هل:بله بله خانم کمی فرصت بدید !
دیگر هیچی نگفتیم و او ب کارش مشغول شد ....

سلین 

پارت 7

سرگذشت دختر ارباب

از پله های عمارت پایین رفتم خاتون کنارم بود انگار به قتلگاه خودم میرفتم ، دو صندلی گوشه ای گذاشته بود دو خانم با لباس محلی دو طرف صندلی نشسته بودن سفره عقد چیده شده بود تعجب کردم که چطور با این همه تحقیر وتوهین در همین چندساعت! چنین سفره عقد زیبایی چیدن از نظر من زیبا بود !امیدعلی کنار خان ایستاده بود ، اخم هایش در هم بود، در دلم آه کشیدم رویاهای کوچَکیم،  همگی در رویا مانده بودن نه عاشق شده بودم و نه با عزت به روی سفره عقد میرفتم ، با اسم خونبس عروس میشدم و با لباس کهنه ای به  نکاح همسر در امی امدم،

به نزدیکی خان خانم رسیدم با چشم غره ای نظاره ام کرد وگفت : نکنه باید زیر لفظی بدیم بهت خونبس برو بشین !

_:دااا !

 سرم را برگرداندم صدای امید علی بود که با اعتراض مادرش را صدا میکرد یک لحظه احساس کردم اشتباه میکنم اما حقیقت داشت او از من دفاع کرد در برابر لفظ مادرش دلم گرم شد کمی !

 خان خانم با اخم نظار کرد امید علی را ...

روی صندلی نشستم امید علی  هم روی صندلی نشست !

 پارچه ای توری  را بالای  سرمان گرفتند و قند سابیدن

عاقد شروع به خواندن خطبه کرد : النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏ زَوَّجْتُ مُوَكِّلَتِی گل مهتاب مُوَكِّلَكَ امیدعلی  عَلىَ الصَّداقِ الْمَعْلُومِ ؟

در دلم ایته الکرسی میخواندم از خدا طلب صبر میکردم وبرای خودم عاقبت بخیری طلب میکردم ...

باصدای عاقد به خودم امد

_:   برای باردوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه خانم گل مهتاب کمائی ایا به بنده وکالت میدهید شمارا ب عقد دائم اقای سید امید علی موسوی با مهریه توافق شده به نکاح ایشان در بیاوریم ؟

در دل بسم الله گفتم و : بله !

نه صدای کل کشیدن امد و نه صدای دست زدن چه سرد و خاموش بود همه چی!

_: اقای امید علی ایا به بنده وکالت میدهید شما را ب عقد دائم سرکار خانم گل مهتاب کمائی در بیاوریم

امید علی: بله

_: قَبِلْتُ التَزْوِیجَ لِمُوَكِّلِی امید علی عَلَى الصِّداقِ المَعْلُومِ

(این ازدواج را برای موکلم امید علی با مهریه معلوم قبول کردم)

سلین 

پارت 8
سرگذشت دختر ارباب
غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت در اتاقی که حالا اتاق من و امید علی بود؛نشسته بودم روی تختی که سلطنتی بود به دست نجار های همین ده ساخته شده بود چوبی بود و زیبا اخه تنها یک نجاری بود که با طرح سلطنتی تخت درست میکرد ' سرم را تکانی دادم تا از این فکر های بیهوده در بیام استرس به تمام جونم رسیده بود نه خبر از خان خانم داشتم نه ارباب و نه امید علی بعد از جاری شدن خطبه عقد ؛ به طبقه بالا و به اتاق امید علی رفتم ..
از روی تخت بلند شدم و چند قدمی راه رفتم به سمت پنجره اتاق رفتم و به حیات سبز عمارت نگاه کردم هرکس مشغول به یک کار بود ٫ با صدای در گوش وحواسم تیز شد ترس داشتم که سرم را برگردانم سرم را به زیر انداختم و برگشتم به سمت در
+:گل مهتاب سرت را بالا بگیر!
صدای امید علی بود چه گرم و چه پرابهت بود !
سرم را بالاگرفتم ولی جرعت نگاه کردن به چشمانش رو نداشتم!
به سمت تخت رفت و من نظار گرش بود و چشمانم تا رسیدن به تخت همراهیش کرد
+: به چی خیره شدی ! بیا بشین حرف دارم باهات!
آرام قدم برداشتم و به سمت تخت رفتم با فاصله زیادی کنارش نشستم!
یه نگاه به من و فاصله بینمان انداخت و سرش را به چپ و راست تکان داد !
+: به حرف هام خوب گوش بده گل مهتاب تو مقصر مرگ پسر عموم نیستی ! هروقت که در عمارت بودم حواسم بهت هست که اذیت نشی ! عمو و مادرم کمی روی خانواده و ...حساس هستن ! من از تو میخوام در برابر پدرو مادرم تمام احترامی که لایقشون هست رو بزاری و اینکه کاری باهات ندارم هروقت از ته دل راضی بودی به سمتت میام !

نمیدونستم چی بگم در برابر این لطف خوبی که در حقم انجام میخواست بده !
_:اربا...
با صدای زدن اسمم صحبتم را قطع کرد

+: گل مهتاب تو به نکاح و عقد من در امدی هرکسی که باید من رو ارباب صدا بزنه میزنه اما تو نه ! من برای تو امید علی ام٬  نزدیک تر از مادرم الان تو به منی !
_:ممنونم امید علی !
لبخندی زد که صدای لبخندش به گوشم رسید !
+:خسته ای کمی استراحت کن تنت; ظرفیت این همه استرس را نداشت !
لبخندی به رویش زدم   و به سمت بالای تخت رفتم!
در ذهنم برای هزارمین بار ازش تشکر کردم چقد خوب بود بودنش چقد خوب شد که امید علی هست چقد خوبه در این اشوب و قتلگاه من یک حامی دارم ٬ حامی به اسم امید علی...
چشمام رو بستم و زیر لب ایته الکرسی زمزمه کردم...

سلین 

پارت ۹
از صبح که بیدار شدم امید علی رو ندیده بودم به گفته خاتون بر سر مزارع رفته بود تا سرکشی کند و کارها را نظاره گر باشد ؛ با مرور حرف های دیشبش لبخندی محو بر روی لبانم نقش بست! به سمت پله ها رفتم آرام آرام قدم برداشتم خان خانم را دیدم سرم را پایین انداختم نه از ترس بلکه بر اثر احترام !
صدایش خدشه ای انداخت برافکارم!

+: خون بس!  باید تمام عمارت اتاق های بالا٫ مطبخ ٫ کف سالن را دستمال و تی بکشی !
_:صبح شماهم بخیر خان خانم!چشم!
نیشخندی  زد که از تمام زهرهای عالم کشنده تر بود!
+:خاتون! خاتون!
سراسیمه خاتون به سمت خان خانم امد ...
_بله خان خانم !
+:سطل آب ٫تی٫ و دستمالی بهش بده تا نظافت کنه
خاتون:اخه عروس خان....
خان خانم صدایش را به یک نهیت کوتاه قطع کرد!
+:چی گفتی خاتون ! دیگه تکرار نکنی عروس خانم من عروسی ندارم من خون بها دارم خونبس این کنیز عروس من نیست سریعتر به کارتون مشغول بشید!

چشمام رو محکم روی هم فشار دادم وبازو بسته کردم تا حرف هایش را بتوانم هضم کنم و چشمام رو از کینه پاک!
خاتون به سمت انبار کنار مطبخ رفت تا وسایل رو برام بیاره و من تمام مدت نظاره گر تحقیرهای خان خانم بودم!
منتظر بودم  امید علی هرلحظه از در وارد بشه و حمایت کنه منو !
_:گل مهتاب خانم ! ارباب زاده!
با صدای خاتون به خودم امد!
+:بله خاتون ؟!
_:شرمنده ارباب زاده روم سیاه کاری از پیش نمیتوانم ببرم خان خانم از کار بیکارم میکنه اجازه نمیدادم شما عمارت را تمیز کنی!

لبخندی به روش زدم و وسایل را گرفتم!
ساعت ها بود مشغول گرد گیری بودم کف مطبخ را تی میکشیدم که با دستی که بروی شانه ام گذاشته  شد از ترس به خود لرزیدم عقب را نگاه کردم که با چشمای امید علی رو به رو شدم بلند شدم و نفس حبس شده ام را به بیرون پرتاب کردم !
سرم را پایین انداختم !
و لب زدم :  سلام کی اُمدی؟ خسته نباشی!
+:گل مهتاب! بار دوم که بهت میگم! درحضور من سرت رو بالا بگیر تا چشمات رو ببینم لب هات رو موقع تکان خوردن ببینم !۵دقیقه ای هست اُمدم !  دا بهت گفت تمیز کنی!
_:دا بهم گفت از وظایف خون بسمه امیدعلی !
+:دلم برای دیدنت تنگ شد!
به چشام خیره بود با این حرفش گُر گرفتم !
لبخندی زدم و: چیزی نیاز داشتی به مطبخ امدی گرسنته؟
+:نه گرسنه نیستم از خاتون پرسیدم گفت اینجایی !برای دیدنت آمدم !کاری هست من انجام بدم!
_:وایی ارباب شما کار کنی!
خنده ای کرد (وایی که خنده اش چه قشنگ بود به صورتش می امد)
+:مگه چیه گل مهتاب بانو من کمک شما نکنم کی به شما کمک کنه!؟
لبخندی زدم  و در پاسخ دادم: نه دیگه کاری ندارم!
با دستش به بیرون از مطبخ و به سمت در ورودی سالن هدایتم کرد باهم وارد شدیم خدارا در دل شکر کردم که خبری از خان خانم نبود! به سمت اتاق رفتیم ...

سلین 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  23 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش