رمان:سرگذشت دختر ارباب
ژانر:خونبس
نویسنده:سلین بیگدلی (ر-ب)
براساس واقعیت وبعضی از قسمت ها زاده ذهن نویسنده میباشد
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت ۱
همه فامیل از عمو و دایی و زن و بچه درخانه ما جمع شده بودن اتفاقی افتاده بود که من از آن بیخبر بودم پدرم خان بود وهمرزم بی بی مریم بود ((ان موقع خیلی بچه بودم اما یک خاطره قدیمی از دیدار با بی بی مریم دارم ؛ زمانی ک جنگ انلگیسی ها بود پدرم علی اصغر همرزم بی بی مریم بود و بی بی مریم نامه ای ب پدرم فرستاد ک ب دیدنش بره پدرمم گفت چون بی بی مریم خانومه باید یک خانوم باخودم ببرم و من چون تک دختر خان بودم همراه پدرم ب دیدن بی بی مریم رفتم پدرم فقط. در زمان نبرد با او بود بعد از جنگ دیگر ندیدمش )) ؛ مادرم با سرعت ب سمتم امد و گفت: گل بانو ب اتاقت برو و فعلا بیرون نیا !
با نگرانی و کنجاوی پرسیدم: دا مگه اتفاقی افتاده (درگویش محلی ما دا به معنای مادر)
دا:ب اتاقت برو بعدا خودت میفهمی انشالله ک خیره
با همون حال پریشون و کنجکاوی وارد اتاق شدم و ساعت ها در اتاق بودم منتظر ی خبر و یا یک صدای کوچیک بودم ک بفهمم جریان چیست اما دریغ از یک صدای بلند خسته شده بودم دراز کشیدم و پتورو روی خودم انداختم با هزار و یک فکر به خواب رفتم...!
صبح که با تابیدن نور خوشید از خواب بیدارشدم کمی بیحال بودم بلند شدم و ب سمت رو شویی رفتم دست وصورتم رو شستم دراتاق رو ک باز کردم اولین چیزی ک ب خاطر اوردم دیشب و جمع شدن عمو ها ودایی ها در خانه مابود(خانه ما کاهگلی وسنگی بود از گل و خشت و سنگ بود سنتی و زیبا) با تمام. کنجکاوی پیش،دا رفتم در مطبخ بود
_:دا دیشب چی شد ! از کنجکاوی جانم ب لب رسیده !
دا با صدای گرفته و کمی نا اروم و چشمانی ک نشان میداد تمام صبح را گریه کرد گفت:دا ب قربون گیسوانت (موهات) واشک ریخت با تعجب بهش نگاه کردم ک باهمون دستای آردی سرم را در بغل گرفت و بوسید
_:دا خب حرف بزن ؟ حرف نمیزنی از بابا بپرسم؟
+:میگم دا میگم اما فرصت بده
_:منتظرم دا چشم انتظارم نزاری ها خودت میدونی تک دخترت کنجکاوه!
از مطبخ بیرون رفتم و از پله های عمارت بالا رفتم و درسالن رو باز کردم وارد شدم پدرم ب روی مبل های سنتی نشسته بود اشفته حال بود اما چیزی ازش نپرسیدم !
#سلین