مامانمو دوباره خورد شد همه چیزرو شکست یه دعوای مفصل تو خونه راه افتاد و من جز گریه کار دیگه ای نمیتونستم بکنم.خلاصه مامانم دوباره برای همیشه رفت اصفهان و من موندم سردرگمی همه این چیزا.موندم پیش بابام.آخه مامانم میگفت نمیتونم از پس هزینه هات بربیام.نرفتم باهاش.از اون طرف داداشم از مامانم متنفر شد.دلیل تنفرشو نمیدونم ولی اونم گناه داره سه سال پشت کنکور موند.از درونش خیلی تنهاست.الان 15 سالمه شدم یه آدم پرو عوضی خودخواه.حالم از هر کسی که خیانت میکنه به هم میخوره.بنابراین تصمیم گرفتم بشم ادمی که خودم میخوام.خوشحال باشم.دارم سعی میکنم به چیزی فکر نکنم.موفق هم شدم.در حال حاضر آدمی هستم که خیلیییی میخنده با همه شوخی میکنه.شوخ طبعم گاهی اوقات انقدر میخندم که همه فکر میکنن دیوونه ام.دیگه نه مسایل مامانم برام مهمه نه مسایل بابام.وقتی خوشحالی من براشون مهم نیس چرا باید اینکه خوشحالن یا نه برام مهم باشه؟؟!
در حال حاضر فقط خودم مهمم فقط خودممم.تنها چیزی که الان ازتون میخوام اینکه خیانت نکنید.چیه این خیانت خوبه که خیانت میکنید.فکر این بچه هاتون نیستید که فردا پسفردا داغون میشن.خیانتتت نکنیددددددددد.طلاق بچه هارو نابود میکنههههه.من الان 15 سالمه برام دعا کنید بتونم رشته خوبی قبول بشم.دوستون دارم.آخرین حرفم...
نه طلاق نه خیانتت
لطفاااااااا این دو تا کارو نکنیددددد.