منو همسرم ۴ سال بود که باهم بودیم
یک سال عقد و سه سال ازدواج
توی این ۴ سال هم روزای خوب داشتیم هم روزای بد
دیگه این اخریا هردومون از دعواها خسته شده بودیم
یه شب نشستیم خیلی عادی باهم حرف زدیم گفتیم ما داریم توی این زندگی پیر میشیم
با هم به توافق رسیدیم که جدا بشیم
الان دو ماه میگذره که من اومدم خونه بابام
خیلی بی قراری میکنم
فک نمیکردم انقد سخت باشه
چن روزی خودمو قوی نشون دادم ولی نتونستم دیگه
دارم نابود میشم همش خاطرات خوبمون میاد جلو چشمم
با یه پیج فیک بهش پیام دادم
شروع کرد به حرف زدن
گف من از خانومم جدا شدم
همه عکسا وچتاشو حذف کردم اولش سخت بود برام ولی الان خوبه خوبم
داشت به یه غریبه که من بودم توصیه میکرد که خودتو سرگرم کن که فراموشش کنی
باورم نمیشه انقد راحت تونست
میخوام خودمو سرگرم کنم ولی نمیتونم همش به فکر اونم
نمیدونم چیکار کنم دارم دق میکنم
هیچ جاییو سراغ نداشتم که حرفامو بزنم
اومدم اینجا که شاید شما خواهرانه یه چیزی بگسن که اروم شم