سلام من واقعا دلم نمیخواد برم خونه بابام ،۲۴ سال تو خونشون زندگی کردم جز اذیت و رنج و حرف های تحقیر امیز و تبعیض چیزی ندیدم دلم ازشون خونه
اینقدر هرکاری خواستم بکنم جلومو گرفتن و تو نطقم زدن که اعتماد به نفسم از دست داده بودم اصلا یه افسرده و یه مرده متحرک بودن.اگه بخوام نام ببرم یکی یکی بیشتر خودم حالم بد میشه.از ۱۸ سالگیم تحت فشارم گذاشتن که ازدواج کنم در حالی که تازه دانشگاه قبول شده بودم لیسانسم که گرفتم اومدم خونه عملا به یه آدم افسرده و خونه نشین تبدیل شدم حتی بهترین موقعیت شغلی که میتونستم داشته باشم ازم گرفتن و اجازه ندادن برم .
همه ارزو هام نابود شده بودن .هرکی از راه میرسید راه میدادن خونه برای خواستگاری ،اخر سر خدا خواست برام و یه آقای خوبی بهم معرفی شد و باهاش ازدواج کردم .حتی موقع ازدواجم هم توقع داشتن همه چی حرف خودشون باشه و زور بگن بهم ولی همسرم زیر بار نرفت و همش جنگ و دعوا بود .اتفاقایی افتاد که همسرم بارها باهاشون دعواش شد و بینشون کدورت عمیق به وجود اومد .همه روزای خوب زندگیم به بد ترین شکل گذشت .دانشگاه قبول شدنم ،بله برونم عقدم جهاز خریدنم ،جهاز برونم و حتی سرخونه زندگیمون اومدن هم با اشک و ناراحتی بود.خونمون به خاطر شغل همسرم یه جایی که یک ساعت تا خونه بابام و پدرشوهرم راهه.برای همین ما فقط پنجشنبه جمعه ها میریم .قبل عید سر یه موضوعی که همسرم با اونا داشت بین منو همسرم دعوای شدید شد ولی بعدش خوب شدیم،همسرم خیلی به احترام حساسه ولی وقتی کسی اذیتش کنه یا بخواد واسش زرنگ بازی دربیاره قاطی میکنه و ممکنه بی احترامی کنه با این حال بعد از سال تحویل یه سر رفتیم خونه بابام اینا و بعدش اومدیم اونا هم کل عید رفتن شهرستان .هفته بعد عید بعد از دوهفته که اومدن نیومدن اصلا خونه ما عید دیدنی ،کلا رفتن سرکار و زندگیشون .همسرم گفت خونه بابات میریم فقط سر میزنیم شام نمیمونیم .منم نزدیک پریودم بود و از لحاظ روحی حالم بد بود تاثیرات دعوا قبلی هم هنوز روم بود ،دوهفته هم که خانوادم شهرستان بودن فقط با خانواده همسرم سپری شده بود و دلم گرفت و با همسرم بحث کردم که من دوهفته خانواده ام ندیدم تو میگی یبریم یه ساعت بمونیم خودت دوهفته است پیش خانواده ات بودی اونم گفت اگه خانواده ات دوستت داشتن میومدن خونه ات ،تویی که همش خودت واسه اونا میکشی.خلاصه رفتیم خونه شون یه سر زدیم و اومدیم .بعدشم که ماه رمضون شد من چون از هردوتا خونواده ها دلم پر بود گفتم سختمه و نمیام اونوری .همسرمم قبول کرد و گفت نمیایم .توی این مدت خانواده ام بهم هفته ای یه بار که تماس گرفتم فقط شاکی بودن که چرا زنگ نمیزنی چرا نمیای و کلا با لحن طلبکارانه ای باهام حرف زدن .اینم بگم که من ۴ سال شهر غریب درس میخوندم یک بار زنگ نمیزدن حالم بپرسن فقط زنگ میزدن مسئول خوابگاه امار رفت و امدم میگرفتن.من چرا باید الان هی بهشون زنگ بزنم وقتی عادتم دادن به تنهایی؟
خلاصه الان امشب باز خواهرم پیام داده با لحن طلبکارانه که چرا نمیاید .
نمیدونم چرا این تاپیک زدم خیلی دلم پر بود .اصلا نمیدونم چجوری باید مشکلاتم با خانواده ام حل کنم.
هربار میخوام ببخشمون و باز یکی از گندایی که به زندگیم و روح و روانم زدن یادم میافته
چیکار کنم با این وضعیت؟