بعدازجدایی...
وقتی از اونهمه تلاطم بزور خودتو کشیدی بیرون..
چقد اعتماد کردن سخت میشه..انگار یهو ی چشم بصیرت پیدا میکنی..
منظورم ازنوشته هام اصلا این نیست ک دارم ب ازدواج فکرمیکنم ..ن اصلا...
ن آمادگیشو دارم..ن دوست دارم حالا حالاها فکر کنم..
ولی الان ب ذهنم رسید..
چقد اعتماد کردن دوباره سخته...
تویه لحظه کلی فکر میان سراغت....
اگ دومی توزردترازاولی دربیادچی...اگ دست بزن دار یا معتاد یا خاین خیانت کار، یا خسیس...و...و.....دربیاد چی...
اگه اصلا ی کلاهبردار دربیاد چی..
فکرشم دل آدمو میترسونه..
چجوری بعضیا میتونن دوباره اعتماد کنن و مجدد ازدواج کنن...چجوری راحت میتونن یه مرد رو دوباره وارد زندگیشون کنن..
من حالم از مردهایی ک فقط اسمش رو دارن بهم میخوره..من ازاسم مردونگی که فقط صداکلفت کردن رو دارن بدم میاد...من ازهمه مردهایی ک به زن مثل یه ابله یا زیر دست نگا میکنن بدم میاد..من از چشم های هیز و نگاه های شور سواستفاده گر بدم میاد....من ازهرچی مرد نامرده زده شدم...
کاش مردانگی اصالت داشت...کاش ارزش داشت..
بخداکه بعضیا فقط نرن ،،مرد نیستن...