یادم میاد چه کارهایی باهام کردن بخدا اشکم درمیاد تنها راه حلی که تونستم آرامش رو به زندگیم بدم و طلاق نگیریم این بود که رابطه رو باخانوادش کم کنم قطع نه ها کم بعد از کلی گریه تصمیم گرفتم فقط موقع هوایی که دعوام میکنم برم خونشون دیر برم زود پاشم بیام حرفم نمیزنم زیاد باهاشون الان دیگه تقریبا نمیتونن پشت سرم حرف دربیارن حالا چند وقتیه مادرشوهرم نشسته زیرپای شوهرم که بگو زنت بیاد خونه ما میدونم دلش برای اون روزا که آتیش میباروند تنگ شده باز دلش سرگرمی میخواد چیکار کنم با چه راه حلی زندگیم رو نجات بدم ؟ همش زیر گوش شوهرمه که بیارش اینجا منم به شوهرم گفتم اونا من رو که نمیخوان اگرم به خاطر بچه میگین بذار یکم که بزرگ شد میدم ببرش خونشون از من نخواه دوباره وارد جنگ اعصاب و روان بشم بنظر شما من باید چیکار کنم
گاهی مادر و خواهر آدم میتونن خیر خواه ک نباشند ...بدترین دشمن آدم هم باشند...... بر عکس همه نی نی سایت ب من کمک کرد اینحا برا من درس زندگی بود مه مغزی داشتم و خوندن نظرات کاربرا مه رو محو کرد کم کم بوس ب همه خانوم گلای اینجا.
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
منک میرم بچه ندارم ولی خودمو سرگرم بچه ها می کنم خواهرشوهرم داستان تعریف می کنه برا برادرش من تحویل نمیگیرم با بچه می خندم الکی ک فقط بگذره😁 منم قطع نکردم کم کردم😐