سلام
من روزیکه ازدواج کردم همسرم خونه و. ماشین داشتن و اخلاق خوبی ام داشتن و اوضاع پدرشونم تقریبا اوکی بود
ایشون رفتن سراغ ی کاردیگه وشکست خوردن و ازاون روز تاالان سرهیچ کاری نرفتن ینی هردفعه مقطعی و گذرا زندگی ام با پول طلاها و قرض واینا گذشت
تااینکه خیلی شرایط مالی سخت شد و تموم این مدت من کوه انرژی بودم درست میشه و ایشونم فقط ناامیدحتی بهم میگف اینده خودتو. نابودنکن برو. تااینکه ازفشارزندگی رفت سربازی فقط خواست فرارکنه
الانم هنوز سربازه ولی عملا هیچ تلاشی نمیکنه واسه زندگی در نهایت میگه خب همه دوستام همینن نمیرن سرکار خب نمیشه سخته الانم خیلی نگهبانه من تنهام ولی وقتی میادم با دوستاش بیرونه
حالا همه اینا ب کنار من دارم درس میخونم بعضی وقتا ک خسته میشم میگم ن ادامه نمیدم قشنگ میگه هرکسی واسه ی چیزی ازدواج کرده دلیل منم همین بود یکی دنبال پدرزن پولداره و فلان...پس درستو بخون
همیشه ناامیده من امیدوارش میکنم ب زندگی بعضی وقتا جوگیرمیشه ولی خب واسه یک روزه
ازلحاظ ظاهری ام ک اصلا قبولم نداره
درکل دوست خوبیه برام ولی شوهرخوبی نیست
و اصلامسئولیت زندگی وقبول نمیکنه مریض باشم ی روز بیاد میگه باز حالمو گرفتی مبره بیرون
کل امید زندگیش ب منوباباشه ولی من اینو نمیخام من مرد میخام
شبا دوستای مجردشومیاره میخابن صبح پنج میره پادگان اونا هستن
حالا بنظرتون این ادم درست میشه مسئولیت پذیرمیشه