چند وقته منو شوهرم قول دادیم تا جاییکه میتونیم دعوا نکنیم
تا امروز خوب بودیم
من روزه ام امروز نهار واسه شوهرم غذای مورد علاقشو پختم چای شربت همه چی اماده کردم
وقتی برگشت شربت بردم و رفتم نهارو کشیدم براش
بعد که سفره رو بردم شوخی شوخی محکم کوبید تو پشتم انقدر درد داشت که یه لحظه شوکه شدم و عصبی شدم و چنتا حرف بهش زدم
اونم گفت خب اگه سختته چرا روزه میگیری روزه نگیر پاچه هم نگیر
والا سختمه بخدا با دوتا بچه کوچیک تا غروب ده بار میارم میخورن میپاشن باید جمع کنم
شبم که میخوام افطار کنم بازم اول باید به اونا برسم بعد خودم
با این وحود اصلا به روم نمیارم و با عشق کارامو میکنم و روزه مو میگیرم
خیلی دلم شکست که شوهرم اینجوری گفت
چطور اون از صبح تا شب میلمبونه حق داره عصبی بشه ولی من با این بی حالیم حق ندارم از حرکت وحشیانش ناراحت شم
البته بار اولش نیست همیشه شوخی شوخی کبودم میکنه
ولی ایندفعه خیلی درد گرفت هنوزم جاش درد میکنه