نامزدم خانواده مادرش طبقه پایینشون زندگی میکنن همیشه مادرش میره خونه مامانش اینا و کم پیش میاد که خونه خودشون دور هم خودشون جمع باشن
یعنی مادرش جوری عادت دادشون که با خانواده خودش همش وقت بگذرونن و باهم ناهار و شام بخورن
من اینو بعد از ازدواج فهمیدم نمیدونستم در این حد هستم
آلان که میخوایم بریم سر خونه زندگی خودمون علاقش اینه خونمون پیش خانواده مادریش باشه و از جمع شدن خوشش میاد
اول زندگی خیلی قست و خرج داریم سر همین همش استرس میگیره خرج زندگی الان که باخودش آیا حقوقش میرسه یا نه
ولی اصلا آدم خسیسی نیست
دیشب که حرف میزدیم گفت تا دو سه سال اول کسی نمیاد خونمون من گفتم چرا مادر پدر تو مادر پدر من که میان
گفت چندماه یه دفعه هست
من چون راهم از خوانواده خودم دوره خیلی وابستشونم میبینم که خودش دوست داره خونش پیش مادرش باشه و چون نزدیکن دل تنگ نمیشه زیاد حرصم گرفت گفتم من که مامان بابامو زود به زود میخوام دعوت کنم
اصلا انتظار این واکنشو ازش نداشتم 😔 خیلی دلم گرفت
گفت مگه خونه خواهرت اینا چند وقت یه بار میرن سالی یه دفعه رفتن خونه مام همینه
یه ترسی وجودمو گرفته که نکنه هر وقت مامان بابامو بگم منت بزاره یا بد رفتاری کنه که دیگه نیان خونمون😔
چون مادرش با خانواده خودش خیلی نزدیک بودن
تو ناخودآگاهش ثبت شده که نزاره منم مثل مامانش بشم زندگیش بپاچه😔
اول زندگی هست ولی حس تنفر دارم همش😔
برام دعا کنید لطفا