صبح ساعت ۵ بیدار شدم خودشم به پهلو خوابیده بودم مامانم اومده بود تو اتاق صدام می زد اخه گفته بودم صبح خیلی زود برا درس خوندن بیدارم کنه،هرچی مامانم صدام زد نتونستم تکون بخورم ولی بیدار بودم انگار یکی نشسته بود روم می خندید حتی صدای خندشم میومد یه پیرزن بود نمی ذاشت تکون بخورم ولی مامانم صداشو نمیشنید و نمی دیدش انقد سعی کردم و خودمو تکون دادم تا بالاخره رف و ولم کرد صداشم قطع شد مامانم گفت چرا این طوری میکنی چته؟می دونستم باور نمی کنه چیزی نگفتم
اینم بگم تا حالا اصلا این طوری نشده بودم این اولین بار بود