من با یه اقا پسری چندسال دوست بودم، انقد بهم گیر الکی میداد مثلا یکاری ک حق طبیعی من بود میکردم میزد تو ذوقم اشکم در میاورد بعد میگفت خا حالا ولی کن دلم میشکست ک اینکار بکن یجا میرفتم نمیزاشت مثلا خونه فامیل ها برام یه غول درست کرده بود از قبل باید کلی توضیح میدادم تا بزاره بعد گاهیی الکی بحث راه مینداخت تا یسره باهاش اونجا چت کنم،انلاین میشدم میگفت چرا انلاینی با کی چت میکنی منم خسته شدم واقعا کلافه شدم ، هر مانتویی میپوشیدک پیشش میرفتم میگفت دفعه دیگ نپوشیا واقعا خودمو درون خودم خفه کرد، یبار با مامانش قرار گزاشت رفتیم بیرون دیدم مامانش اصلا ب من ممیخوره خودشم از هیچ لحاظ ب من نمیخورد و من همیشه بخاطر اسن موضوع کلی فکر میکردم ک وای یه موقعه اومد خاستگاری مامانش اینا اینجوری لباس پوشیدن جلو خونووادم چیکار کنم، ب من میگفت اگ عروسی کردیم بابام بهت یه حرفی زد تو بخند فقط، زنداداشش جین میپوشید میگفت بابام از جین متنفره ، من خودم اصلا بد حجاب نیستم اصلا ولس همون طبیعیم ک میپوشیدک این ایراد میگرفت واقعا خست شده بودم بهم میگفت من دوستت دارم وبی اینا دوس داشتن نیست مریضیه، من روانشناسیخوندم منتظرم درسم نموم شه برم سر کار بهم میگ ن حق نداری بری تو تو بحاطر من از این موضوع خا گذشت کن منم بخاطر تو کوناه بیام
از الان چونه مهریه بامن میرنه احه میگ جهیزیه داریم میخریم بابا مامان منم بیان دست جمعی بریم! من گفتم اخه مگ میشه دختر جهاز بخره پسره ام خونوادش بیان مگ . علاقم بهش از دست داده بودم یعنی جوری بود از بیرون باهاش میومدم میگفتم اخیش تممموم شد،
کات کردم بالاخره ولی نمیدونم چرا انقد حس تنهایی دارم😭توروخدا یکم ارومم کنین