عزیزم خیلی محبت می کردم.تا دلت بخواد.
دو سال اول زندگیم ماجرای وحشتناااااااااااااک خانواده همسرم.همش با صبوری خودم گذشت و درست شد.می تونستم با جیغ و داد خونه بابا رفتن حلش کنم ولی سعی کردم با وقار حل بشه.
بعد دوسال پیش که پسرم دنیا اومد شوهرمو انگار طلسم کرده باشن(مثال زدم)عصبی شده بود.حرفای معمولی هم با داد می زد و کلا سرد بود.حدود نه ماه.و حتی اگه جنازم جلوش می افتاد نگام نمی کرد چه برسه که قهر باشم ناز بکشه
و منی که تازه زایمان کرده بودم و کسی باید هوامو می داشت نه ماه فشار عصبی بسیااااااار سنگین کشیدم تا زندگیم آروم شه.من شهر غریبم هستم.
بعدم خداخواسته باردار شدم. بارداری خیلی سختی داشتم.
خیلی فشار روحی داشتم این چهار سال که نمیشه کامل تعریف کرد.
و همه رو تنهایی درست کردم.حتی به مادرم نگفتم.