من رفتم چندباری اومدن نازمو کشیدن برگشتمبا فامیلاشون ولی دفعه آخر دیگه نیومدن خانوادمم گیر دادن باید طلاق بگیری ما حوصله نداریم هرروز بری بیای آبروریزی بشه الان میفهمم واقعا کارخوبی کردن من خوشی زده بود زیر دلمتا میگفت بالاچشمت ابرو جمع میکردم میرفتم هیچی دیگه منوبه زور بردن دادگاه مهرمو اجرا گذاشتم بعد که به جدایی فکرکردم دیدم دوس دارم شوهرمو خودش تنها اومددنبالم منم باهاش اومدم اون شد بار آخرم دیگه حرف ده سال پیشه الان دوتاهم بچه داریم خودم یادم میفته شرمنده میشم بچه بودم خیلی بچگونس قهرورفتن خونه پدر