بچه ها دو ساله با همچی شوهرم ساختم بی پولیش بیکارش دخالتای خانوادش ساده لوحیش سیگار کشیدنش این که همه داراییشو داد پدرش و دیگه پس نگرفت عروسی نگرفتن کتک زدنش اینکه تو دوران مجردیش تریاک میکشید و مشروب میخورد
چشامو رو همه چی بستم
چند روز بود میرفت بیرون جواب تلفنامو بد میداد جواب خودمو بد میداد سر خود شده بود از دوازده ظهر میرفت بیرون تا دوازده شب
هر شب گریه و زاری داشتم از تنهایی و بدبختیم بهش گفتم هیچوقت مست نکن میگفت مگه ساده ای من هیچوقت سمت مشروب نمیرم از بچگی دوست نداشتم
حالا عصر اومد دیدم بوی الکل میده قسمش دادم که کاری کردی گفت اره آبجوخوردیم با بچه ها
مطمین شدم این همه مدت که شبا میرفته بیرون برنامش همین بوده کلی گریه کردم حالم بد شد کم اوردم بهش گفتم طلاق میخوام و دیگه از پس مشکلات زندگی بر نمیام
به خدا تو این مدت بوده که نون شب نداشتیم بخوریم
ساختم با همه چی ولی وقتی قدر نمیدونه و دنبال خوشی های خودشه من چیکار کنم تا کی مگه من چقد زندم؟
اومدم خونه بابام بهم گفت اگه رفتی دیگه بر نگرد
ولی برا اولین بار من اومدم اینجا به خانوادمم نگفتم چی شده
نمیدونم چیکار کنم کلافم