بچه ها سلام
من چهار پنج ساله از نامزدی تا ازدواجم میگذره از اول ماجرا همیشه با خانواده شوهرم کنتاژ داشتیم اونم به صورت خیلی تابلو که دوست و اشنا همه میدونن
ازروز اول بله برونم که منو بردن تو لباسای پنج هزار تومنی که برام لباس بخرن تا عقد کنونم که حتی حلقه برام نخریدنو نیم ساعت قبل عقد همسرم رفت خرید تا عروسیم که هر چی عکاس گفت یه عکس یادگاری باهامون نگرفتن و رفته بودن پیش دعا نویس که ما جدا بشیم و دعاهاشونو دیدم ..این وسطم خیلی دعوا داشتیم با هم که مدام من محکوم بودم و البته تو دعوا سعی میکردم جوابشونو بدم ولی خب اونا شش نفر بودن و من یه نفر و حتی همسرم یه سال قطع ارتباط بود که به زور خودم فرستادمش اشتی کنه و اخر سر انقد حرف پیشش زدن که گفت تو هم باید اشتی کنی منم عین احمقا هر چی میگفت میگفتم چشم اونا دعوا میکردن منو از خونه مینداختن بیرون من باید اشتی میکردم اونا فحش میدادن من باید پاپیش میزاشتم و چندین بار پیش اومد و همش من میرفتم برا اشتی
اخرین بار عموهای همسرم ازم تشکر کردن گفتن چقد دل بزرگی داری و ممنون که پسر مارو باهاش میسازی..همسرم همیشه حقو به من میداد اخه میدید من هیییچ کاری نمیکنم و اونا مدام اذیت میکنن (دقیقا به همین اندازه که نوشتم بی رحمن)
اخرین بار سر جریان بارداریم بود همین چند روز پیش بهم گفت چرا فکر کردی بچه داشتن تو برامون مهمه من خندیدم هیچی نگفتم ..دوباره وقتی خاستم بیام همسرمم پیشم بود یدفه الکی و بیخود مادرش گفت چرا فکر کردی یکی مثل تو میتونه مثل من بچه بدرد بخور بزائه که بار دار شدی
همسرم نزاشت جوابشو بدم و خیلی ناراحت شدیم هر دومون و گفت که دیگه اجازه نمیدم بری خونمون
حالا مثل اینکه دعوایی شده برادر شوهرام تو دعوا بودن و چاقو خوردن همسرم اصرار میکه که برو ولی من دلم راضی نیست برم تو اون خونه چند بارم به خاهر شوهر زنگ زدم حاشونو پرسیدم
اگه نرم زشته؟