دختری خیلی شادی بودم و همه رو دوست داشتم. زندگی رو خانوادم رو همه چی رو دوس داشتم. دختری مثبت بین بودم به همه چی اهمیت میدادم به همه عشق می ورزیدم...
اون زمان هشت سالم بود...
کلاس دوم بودم. با دوستام بعد مدرسه به طرف پارک کناری مدرسمون رفتیم. مامان و بابام خونه نبودن. و همیشه منو از مدرسه به خانه میبردن ولی اون روز بهم گفتن که با دختر همسایمون که همکلاسیم بود به خونه برگردم. دوستم گفت بیا بریم پارک. منم قبول کردم ولی ای کاش...
رفتیم پارک چند تا خانواده اونجا بودن و رو نیمکت ها نشسته بودن. با دوستم رفتیم سر سره بازی خیلی حال داد. داشتم به طرف تاب می دویدم که یکی منو از پشت گرفت و محک بغل کرد. داشتم جیغ میزدم و گریم گرفته بود. اون مرد به همه گفت برادرش هستم همه باورش شدن هیچ کس به طرفم نیومد منو از دست اون عوضی نجات بده. قیافش رو ندیدم چون منو از عقب گرفته بود. به طرف ماشین میرفت که یه دفعه دوستم داد زد اون داداشش نیست چون قبلا داداش خودم رو دیده بود چند تا مرد به طرفمون دویدن ولی فایده ای نداشت و من و سوار ماشین کرده بود.
فقط گریه میکردم صداش آشنا بود ولی نمی تونستم بشناسمش. بهم گفت گریه نکن ولی من بازم گریه می کردم. یه سیلی محکم زد و من همون جا بی هوش شدم
.
.
.