اومد کنارم نشست که خودمو جمع وجور کردم و نگاهمو به گوشی دوختم
_گوشی رو بزار کنار
سمتش چرخیدم
_بعله؟!
_گفتم گوشی رو بزارکنار باهات حرف دارم تفهیم شد؟
نگاه خشمگینشو بهم دوخت
از جذبه ی نگاهش ترسیدم خودمو کنار تر کشیدم وآروم گوشی رو خاموش کردم و آروم تر از دفعه قبل گفتم
_بفرمایید
_جوابت چیه؟
_من...
حرفمو نصفه قطع میکنه و عصبی نگام میکنه
_تو چی؟!
_راستش نمی دونم
_ترنم...یعنی چی نمیدونم ؟!
با حالت زار گفتم
_نمیدونم...نمیدونم...آخه سینا بزار دوروز فکر کنم یه ساعتم نشده عمه خواستگاری کرده
و نگاهم سمت عمه رفت که با ذوق نگامون میکرد
پوووفی میکشم و میگم
میشه بری؟!
اگه مال کس دیگه ای جز من بشی به خاک سیاه میشونمت
ترسیده برمیگردم سمتش
_اونوقت چرا؟!شاید من نخوامت!!!خلاف نمی کنم که توهم مثل خواستگارای دیگه ای واسم هیچ فرقی نداری
_هه به زودی میفهمی چه فرقی دارم
_منظورت چیه؟!
_تو مال منی...زن من میشی...کسی حق نداره تو رولمس کنه فهمیدی؟فمیدی ترنم
با حالت داد گفت که فقط سر تکون دادم
و بلند شدم برم پیش داداشم بشینم که از لباسم کشید و گفت چشمتو نشنیدم
دیگه داشت اشکم در میومد
از این همه گستاخیش حرصم گرفته بود
_چشم
_نشنیدم؟!بلند تر
_چشم
_حالا شدخانومم
سریع رفتم سمت داداشم و کنارش نشستم
ادامشو بزارم؟برگرفته از زندگیه دوستم😊