من پسرم .من عاشق یکی همکارای خودم شدم و احساسمو باهاش درمیون گذاشتم .اون از اول بهم گفت اصلا نمیخواد هیچ وقت ازدواج کنه ومن ماه ها اصرار کردم تا اینکه کم کم دلشو نرم کردم فهمیدم قبلا با یکی میخواسته ازدواج کنه ولی اون آدم با رفتارش اونو از زندگی بیزار کرده زندگی رو ازچشاش انداخته و به کسی اعتماد نداره.داشتم کم کم کمکش میکردم که حالش خوب بشه ولی سرو کله اون پسره الان باز پیدا شده .کسی که من دوسش دارم دوباره بهش گفته نه ولی خیلی تحت فشار خونواده شم راضین
اون قد مهربونه که میگه الان ناراحته که دل اون پسر رو شکسته و شاید اه ش دامنشو بگیره و دیگه نمیخواد باکسی ازدواج کنه
بنظرم بازنده ی اصلی منم .باید چیکار کنم