ببین خیلی خشک بود و بی غذا نمیخورد اصلا
روز عقدم دیدم مست اومد پیشم نشست میرقصید ابرومو برد
معلوم نبود شایدم معتاد بود زیر چشاش سیاه هیچی نمیخورد
نه بلد بود حرف بزنه
اخر گفتم نمیخامت یسال اومدن خونمون فقط میگفتن توروخدا دخترتو بده فلان منم سفت واسادم گفتم نه بااون سنه کمم خدا انگار پشتم بود اصلا ی مقاومتی داشتم اخرم نشد الان ازدواج کردم اخلافش بده ولی درامدش اینا خوبه برام خرید میکنه نزدیک خونه مامانمم اون خونشون کرج بود میگفت سالی یبار میارمت خونه مامانت