هفته پیش بود وقت اذان صبح بیدار شدم ناخود اگاه دعا کردم که همسرم کار پیدا کنه
ساعت ده صبح بهش زنگ زدن که بیا سر کار
باید لباس فرم میگرفت به ازمایشم من دارم ششصد پولش بود پول نداشتیم به اندازه کافی اونم روش نمیشد به کسی بگه بهم پول بدین ظهر رفت خونه باباش هی دل و بیدل میکرد بگه برا پول روش نشد اخه تازه بهش قرض داده بودن خلاصه هیچی نگفت منم که متوجه موضو شده بودم یه خورده تو راه خندوندمش و عصر بهش زنگ زدم گفتم بیا بریم بیرون هم یه گشتی بزنیم هم گوشواره هایی که گرفتیم بفروشم لباسای فرمتو بگیریم الباقیشم بزاریم برا ازمایش صبح من
انقددددد خوشحال شد که به ثانیه نکشید اومد
شاید باورتون نشه اما بعد کلی سال رفتیم بیرون خجالت کشید بیاد تو طلا فروشی دوست نداشت کارمون به اینجا بکشه
منم با لب خندون فروختم که فکر نکنه چیزی تو دلمه
برکت داشتن بخدا همه کارامون راس و ریس شد خدا رو شکر
نینیمون میومده برکتو با خودش اورده 💕