بچه بودم نمیدونستم بچه ها چطوری بدنیا میان فکر میکردم حتما باید مراسم عروسی بگیرن همه رو دعوت کنن بعدش بچه بدنیا میاد. تو تاکسی بغل دستم مرد بود به عیز مسائل شرعی اعصابم بهم میریخت میگفتم از تاکسی پیدا شم فقط، حامله نشم آبرو نره خدایا، خداییش با اون ذهن طفولیتم میدونستم حاملگی خونه پدر یعنی بی ابرویی بعد برای اینکه خودمو اروم کنم میگفتم نه بابا عروسی نگرفتیم که، 🤧😂.
یبارم خاله ام نامزد بود هی مادربزرگم بهش تذکر میداد منم تو نخ این بود که چرا انقدر اینا بدبختا نمیتونن کنار هم تنها باشن فقط این امد تو سرم که لابد خالم یه کاری کرده،شب کنار هم خوابیده بودیم من امدم زمین خوابیدم خالم گفت چرا رفتی پایین گفتمم خفه شو الان حامله میشم مامانم منو میکشه