14سالم بودعاشق یکی از پسرای فامیل شدم خیلی دوسش داشتم همیشه تصور میکردم ک تا آخر مال همیم تا این ک ی روز مامانش ازم خواستگاری کرد ولی خب مامانم و بابام بدون  اینک ب من بگن جواب منفی دادن منم روحم خبر نداشت تا همین چند وقت پیش چون ب خونواده من نمیخورد من از لحاظ تحصیلی ومالی از اون بالاتر بودم خب اصلا ب روی خودم نیاوردم ک دوسش دارم و اونم بعد از چند وقت با یکی از دخترای فامیل ازدواج کرد ک خیلی بامن صمیمی بود وقتی دختر گفت ک قرار امیر بیاد خواستگاریش دنیا رو سرم نابود شدداشتم آتیش میگرفتم ولی از طرفی دختر (طناز )بهترین دوستم بود نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال خلاصه اونا ازدواج کردن منم هرشبم شد بود گریه ولی انقدر قوی بودم ک نذاشتم هیچ کس بفهمه حتی توی تمام جشن هاشون شرکت کردم و وانمود میکردم ک خیلی خوشحالم وحالا حدود5سال میگزره چندماه پیش فهمیدم امیر ب طناز خیانت کرده و الان ی ددوست دختر امیر از امیرحاملس اون لحظه ک فهمیدم نمیدونستم گریه کنم برای دوستم یا خداروشکر کنم بخاطر خودم ک نذاشت باامیر ازدواج کنم الان طناز خبر نداره هنو