غروب بودو خییییلی حال و هوای قشنگی داشت ..کل شهر زیرپام بود و تابحال از اون زاویه شهرو ندیده بودم.
حس کردم عارف نگاهم میکنه
یهو برگشتم نگاهش کردم ببینم نگام میکنه،
دیدم با چشمایی ک بشدت برق میزنه نگام میکرد...اون چشما رو من خوب میشناختم..
پر از اعتماد...پر از محبت...پر از عشق...پر از تشکر
لبخند مهربونی زد...و گفت ک خوشحالم ک اومدم واسه اشنایی با تو
منم لبخند مهربونی زدم..
و سرمو برگردوندمو ب شهر نگاه کردم
داشتم ب این فکر میکردم جذابم هستااا
ک دیدم دستشو گذاشت رو دستم ..