اسمش آرمان بود
یه پسر  خیلی سبزه  که توی صورتش  فرورفتگی های زیادی داشت،  بینیش با اینکه یکم بزرگ بود اما به فرم صورتش  میومد  لبای  گوشتی و قد بلند و هیکل تو پر
و من
دختری با چشمای  درشت قهوه ای  ،  قد متوسط  بینی قلمی و لبای متوسط
دختر خوشکلی بودم   اون موقع ها خیلیا میخواستن باهام دوست بشن
یکیش همین آرمان
یادمه اولین بار  چقد خندیدم که  قیافش خوب نیست و ازش خوشم نمیاد، میگفتم زشته، سیاهه و اون مدت ها دنبالم بود بهم میگفت دوسم داره ولی خب همه میدونیم از این دوس داشتنا زیاده
گذشت  و گذشت  تا یه روز مهرش به دلم افتاد  یادمه  توی وات بلاکش کرده بودم توی تلگرام پیام داد و منم جواب دادم همه چی از اونجا شروع شد
من خیلی مغرور بودم خیلی
خلاصه گذشت  و دوست شدیم  با خودم میگفتم هیچ وقت عاشق نمیشم یه مدت میمونم باهاش و بعد تموم
ماه ها گذشت   اما من روز به روز شیفته این مرد میشدم
مردی که شاید  قیافه  انچنان زیبایی نداشت اما مرد بود، با اینکه سر کار میرفت ولی شبا باهام کلی حرف میزد
احترام بلد بود،  برام وقت میزاشت  ، حرفامو میفهمید  ارومم میکرد
روزها گذشت و گذشت  و  تا به خودم اومدم دیدم  دنیای من پر شده از آرمان  
یک شب بهش گفتم میخوام یه چیزی بگم  اما به روم نیار اون شب اعتراف کردم به دوست داشتنش و بعد سریع شب بخیر گفتمو خوابیدم