ما چهار سال اول پیش هم بودیم بعد طبقه بالا رو ساختیم خدا شاهده چقدر در حق پدر و مادر شوهرم خوبی میکردم خیلی خیلی هم عروسام هیچ هیچ فقط مثل مهمون میومدن میرفتن اصلا قدرشناس نبودن از وقتی جدا کردیم سگ تر شدن دخترشون انتظار داشت من نوکریشون کنم درحالی که من از همه لحاظ خونه پدرم بهتر بودم
والا منم مادرشوهرم میاد اینجا،الانم دوماه اینجاست قصدم نداره بره خونش!!😒روانی شدم،دیشب میخاستم خودمو بکشم!از بس اعصابم خورده،جای دیگم نمیره،اگرم بره دوروز بعد برمیگرده اینجا!!
اینک کارنکنه اشکال نداره ولی چرا تهمت دزدی میزنه ب نظر من کارش خوب نیست اسی چطور شد ب شما نگفتن اونجازندگی کنید ولی شمارومیبینه غصه میخوره همه مستقل اون اونجااخی
اره والا بخدا منم خستم!!شوهرم بیرونه،شبا میتونیم دوکلمه صحبت کنیم که مادرش اینجاست!!درطول روز همش میخوابه شبا بیداره! نصف شبم نمیتونم دو کلمه حرف خصوصی بزنم، میگه ها چی گفتی؟!خیلی هم پرروعه!همش توقع داره!همش طعنه میزنه!میگه من نمیرم دیگه تا برج دو!😐😐
