چندسال پیش مامانم صبح ساعتای پنج اینا بیدار میشه میرع تو حیاط بعد میگه حالا که بیدارم برم در حیاط رو یه اب پاشی بکنم مامانم تا میره بیرون میبینه یه نور از سمت جاده داره میاد اول فک کرده ماشینع بعد که اومدع نزدیکتر دیده اینکه شبیه ادم هرچی هم بهش نزدیک تر میشده قدش بلندتر میشده تا مامانم بسم الله گفته غیب شده
شماهم بیاید تعریف کنید از این خاطرات ترسناک اگه دارید