از روزای اول اشناییش همه چیبذای من تعریف میکرد و من چون دور بودم یه مدت ازش شناخت من از پسره فقط گفته های اون بود...از اول رابطه ..همیشه خوبی هارو میگفت که چقدر شوهرش خوب و عاشقشه..که چطوری مثلا هواشو داره ..منم فکر می کردم خوشبخته..امروز شوهرش و خودش اتفاقی دیدم...ولی چه شوهری...من تو مسیر بودم که منو دید..گفت تا یه جایی من میرسونه و خودش کلی اصرار کرد و منم قبول کردم..از همون اول شوهرش شروع کرد به اینکه بنزین گرون شده و دیگه متر به متر جابه جایی باید سنجید و رفت!
من اینو شنیدم الکی گفتم یه جایی کار دارم که وسط راه پیاده بشم..بعد شوهرش گفت حالا که سوار شدی!انگار من معطل اونم
مدام به دوستم تیکه مینداخت
به خانوادش
به مادر دوستم
اونم باخنده اصلا نمی تونست قضیه رو جمع کنه
به دوست من میگفت چاق..خرج کردن بلد نیس..فکر کن تو یه مسیر ۲۰ دیقه ای
خیلی دلم براش سوخت...برای ادمی که