من چند وقته مجور شدم بیام خونه مادر شوهرم همش سوتی میدم
امشب هم سفره پهن بود همه مشغول خوردن من دیرتر رفتم سر سفره هی به خواهرشوهرم میگفتم برو اون ور تر من اینجا بشینم اونم به نشنیدن میزد آخرش رفت منم نشستم کنار خواهرشوهرم و برادرشوهرم که باشوهرم اشتباه گرفته بودم رو دستش میزدم بشقاب بهم بده یه نگاهی کردم دیدم شوهرم نیست 😨
نگین چیز خاصی نیست خانواده شوهرم از اون خیلی متعصبای شدیدا دلم کنده شد بس حرص خوردم😢