اونا میخواستن بیان خواستگاری ماقرار خواستگاری رو هم گذاشتیم شبش خواستگاری بود بعد پدربزرگم ظهرش زنگ زد گفت من رفتم پیش یک آدم مطمئن تحقیق کردم گفتن خوب نیس کنسلش کنید زنگ زدیم کنسلش کردیم پسر دایمم اینقدر آقاس و خوب ک نگو خیلی خیلی خیلیییییی پسر گلیه و میدونس همه جریانو اینکه خواهرم دوست پسر داره و اینا بعد زنگ زده بود ب خواهرم گفته بود من خیلی دوستت دارم اگه قول بدی فراموشش نکنی من پیشقدم بشم اولش خواهرمو گفت نه ولی وقتی بهش ثابت شد که اونجوری بوده پسره تصمیم گرفت فراموشش کنه و به پسر دایم جواب داد