سلام اولین بارمه تاپیک میزنم کلا خیلی کارها رو اولین دفع هست که دارم میکنم
۱۳ ساله ازدواج کردم ۲۷ سالمه خیلی خستم همسرم خوبه کار میکنه پول درمیاره خونه خریده و دو دنگشم زده به نامم خنثی ست حس تملک نداره نه به من نه دخترمون ۱۴ سال ازم بزرگتره مال تقریبا شمال و جنوب ایرانیم تو چندتا شهر چندسال زندگی کردم بالا پایین زیاد دیدم از سقط بچه یک ماهه تا چهار و نیم ماهه که به خواست خودم بود سوختن کل خونه زندگیم خیانتش و گهگاهی تفریحی مشروب و سیگار و تریاک حتی
چیزهایی که اصلا برام قابل هضم نیستن مریضی همسرم و نداری و هزار تای دیگه دزدی طلاهام با کلاهبرداری آخریش بوده فعلا همسرم برای هرچیزی یه دلیلی داره خسته شدم از توهین خونوادش تا هرچیز دیگه میگه هر کاری باهات میکنم یا میکنن تقصیر خودته عاشقش نبودم اما کنار اومدم اما ته این کنار اومدنا دو شخصیتیم کرده
نمیدونم با جادو نمیدونم با دعا یا هرچیزی نه میتونم بدم نه میشه بمونم
چندماهی بلاخره اومدم شهرشون جایی که متنفرم از آب و هوا و خاکش
حاصل این زندگی برای من شده سرکوب و آزار خودم و در نهایت کافر به همه چیز حتی خدا و پیغمبر و زمین و زمان
به هرچیزی چنگ میزنم بمونم تازگیا به فکر افتادم با دعا و جادو زندگیمو بهتر کنم دوسش ندارم یک سال بیشتر حتی رابطه ای هم نداریم اما من که موندم راستش قصد ندارم برم
درسته دخترم نمیگه مرسی که موندی اما مسئول اومدنش به این دنیا من بودم
چکار کنم کسی مثل من بوده درست شدین یا عمر تلف کردنه؟